مژگان نوشت



+دیروز دوستم شیوا به مناسبت روز مهندس [در اقدامی کاملا سورپرایزانه] بهم یه ماهی کوچولو که تو یه تنگ کوچولو هست داد :) خیلی خوشحااال و سورپرایز شدم و منم برای جبران براش یه لاک خیلییییی خوشگل که خداروشکر خیلی دوست داشت خریدم، انقدر خوشگله که میخوام یکی هم برای خودم بخرم [ فعلا اونی که خریدم اخریش بود] . 
+امروز من رفتم پای تابلو دوبار :) یه بار اثبات یه چیز تو ریاضی مهندسی و یه بار یه برنامه اسمبلی تو برنامه سازی سیستم. یه برنامه هم یکی دیگه رفت اما اخرش با چیزایی که من گفتم برنامش درست شد و اخری هم نوشتم اما قرار شد جلسه بعد جواب داده بشه. خدایا شکرت که دانشجوی خوبی بودم امروز :)
+پریروز رفتیم پاساژ افتخارو بعدش هم مجتمع پارک و اوسان تا من خریدم رو تکمیل کنم. البته اخرش کیفم موند چون کیف زرد پررنگ خیلی نبود و همون تعداد کم هم من دوست نداشتم مدلشونو. نهایتا شاید برم شاهین شهر یا یه مغازه توی اوسان که بسته بود اما کیف زرد داشت :) 
+امروز برنامه نویسی شی گرای دوست داشتنی هم داشتیم که البته مباحثش تا اینجا که تکراریه اما این چیزی از دوست داشتنی بودنش کم نمیکنه و البته من که خیلی چیزی بادم نمونده و داره واسم یاداوری میشه چون این مباحثش مال ترم مهر سال ۹۶ بود. برم ببینم این ویژوال استدیو ۲۰۱۷ بالاخره نصب میشه یا نه :)

ساعت شش پاشدم درسو دوره کردم ، امتحانو دادم. پروژه رو نشون دادیم (که یکم ایراد داشت)؛ بعدش به استاد گفتم میشه زود صحیح کنین از استرسش بیایم بیرون( البته استرسشو نداشتم بیشتر کنجکاو بودم ببینم چند میشم، نمیدونم چرا این حرفو زدم) که استاد گفت اصلامیخواین همین الان صحیح کنم؟ گفتم اره، هیچی دیگه صحیح کرد با مهربونی و ارفاق :) و شدم ۱۶.۲۵ از ۱۹ . حالا نمره های عملی هم هست. بعد هم رفتیم بستنی خوردیم با شیوا. اومدم یکم پروژه کاری انجام دادم، بعد ،خوابیدم و خیلی زود پاشدم رفتم ارایشگاه ؛ اینجا دیگه خیلییی خوابم میومد. بعدش یکم دور زدیم اومدم خونه، بعد باز پروژه کاری بعد سریع دوش گرفتم ، بعد رفتم پیش خیاط که نبود بعدم اومدم باز پروژه کاری و پروژه درسیم که الیته درسیه انجام نشد. الانم میخوام بخوااااابم. اینارو گفتم که بگم چقدرررر شلوغ بوده امروز، تازه جواب دادنای وسطش به سفارش های کار پونیشا  هم بود. 

البته که خوشحالم از پرکاری و خداروشکر میکنم از حس خوب کار کردن :) و درس خوندن و فعالیت کلا. 

الان یکم نت و بعد بخوابم دیگه. :) شب بخیر دنیا :)


این پست موقت رو برای چند عزیزی که به وبلاگم سر زدن و سراغ رمز رو گرفتن مینویسم. 

دوستان فعلا قصد ندارم به کسی رمز بدم. ولی مطالب اولیه وبلاگ تا همین چند وقت پیش بدون رمز هست میتونین بخونین.

فکر هم نمیکنم به کسی رمز بدم متاسفانه. اما ممنونم که به وبلاگم اومدین :)


امروز از ظهر رفتیم سیتی سنتر، من به دنبال کاپشن چیریکی همه جارو گشتم اما چیزی پیدا نکردم. ناهارمون هم در اپتیموس خوردیم که بد نبود. بعد از کلللللی راه رفتن فقط یه کتاب خریدم؛ به اسم وفور کاترین ها. هرچند که اگه میدونستم چریکی گیرم نمیاد یه چیز دیگه شاید میخریدم. 

خلاصه که بعدا میرم نظر واسه کاپشن چیریکی و اگه پیدا نکردم باز میرم سیتی سنتر بعدش. راستی توی سیتی سنتر دقیقا همون کافه که با عمو اینا رفتیم، این بار چای خوردیم که واقعا چسبید و خستگی رو در کرد. 

بعد هم من یه شلوار خونه و یه شلوار بیرون خریدم ، البته نه از سیتی سنتر. بابامم کلی چیز واسه خودش گرفت. مامان و ستاره هم کمی چیز گرفتن. خلاصه که روز خوبی بود، خداروشکر. کلی خوش گذشت.


دیروز نرفتم دانشگاه، عکس چیزکیکی که درست کرده بودم رو استوری کردم. شیوا اومد گفت میومدی واسه منم میوردی. دیگه منم گفتم بیاد خونمون. حرف زدیم و اینا ، اخرم رفتیم با مامان و خواهرم و شیوا رستوران. بسی خوش گذشت. راستی فک کنم ننوشتم که شب قبلشم رفتیم یه رستوران دگ چای خوردیم و تیرامیسو با مامان و خواهرم .  اون شبم عالی بود؛ البته شاید نوشته باشمش :)

 + دیشب دایی اومد خونمون، فیلم یوسف پیامبر(ع) رو گذاشت. یه جاش زلیخا به یوسف گفت : پاک و منزه است خدایی که برده ای را به خاطر اطاعت عزیز همه میکند و فرد بالادستی را به خاطر عصیان زیردست میکند‌.» خیلی به دلم نشست و حس خوب بهم داد. البته این  که نوشتم عین جمله هاش نبود فکر کنم. 


واقعا غروبای پاییز و زمستون رو باید رفت بیرون. امروز رفتیم چای خوردیم و تیرامیسو؛ بعدش هم رفتیم ناروین گل دیدیم و جاعودی گرفتیم. میخواستم گلدونم بگیریم که فعلا نخریدیم چیزی.

شبم اومدم چیزکیک درست کردم، فردا صبح میخوریم ببینیم چطور شده، الانم که برم واسه آنا کارنینا .

پ.ن: شکر خدای را.


امروز رفتیم بیرون ، کافه هوگر چیزکیک های خیلی خوبی داره و البته سرو چایی‌اش هم عالیه. بعد هم رفتیم دور زدیم، شهر کتاب بسته بود و مستربرگر باز :) چیزبرگرهای عالی اما نوشیدنی ومپایر نامش خیلی خوب نبود.

یکم کتاب خوندم قبل اینکه بیام بخوابم ؛ راستی امشب پیش مامانم خوابیدم :)

دوستت دارم خدا جان و ممنون :)


خب امروز عجب باااارونی بود :) کلاس دومم تشکیل نشد و با شیوا رفتیم کافه . من اسپرسو و کیک خوردم و کللللللی انرژی گرفتم. کلاس شبیه سازی هم که هی بهمون مشق شب میده کلی پروژه و اینا، ولی اوکی میکنمش.

دیگه چیییی؟ اهان امروز خسته خسته بودم و کار نکردم اما فردا حتما همشونو انجام خواهم داد. کتابم انا کارنینا هم که در خال خونندشم. کار پیج تولید محتوامم خوب پیش میره. دیگه همینا.

شکر خدای را از حال خوب و سر شلوغی خوب :)


امروز به استاد بانک اطلاعاتی گفتم پروژه‌تون ترم قبل سخت بود؛ گفتش شما سر امتحان اشتباهات منو میگی، بعد با این استعدادت میگی امتحان سخت بود؟ تعجب میکنم :) 

بعدم اخر سر گفت دختر خوب و دانشجوی خوبی هستی :) 

اصلا کیف کردم، البته اینم بگم که با این اوصاف تصور میکنم اون روزی که کفت یه سریا که تو این کلاسم داریم من برگشونو میبینم میدونم درست نوشتن، منظورش به من بود، البته مطمئن نیستما. اما خب همین هم ما را بس :)


داشتم ویدیو ادیت میکردم واسه پیج کاری اینستاگرامم، ایده های کاریم نوشتم و خلاصه که سرم گرمه به کار.و چقدر دوست دارم اینو :) 

خدایا شکرت.

راستی رفتم باشگاه واسه یونی ، مثل اینکه نمیشه پیچوندش اما خبر خوب اینه که خوش میگذره تقریبا . و فعلا :)


خواستم یه عکس بذارم که نشد ! خب همینجوری میگم که دارم چای میخورم و حسابی خسته ام اماااااا امروز توی دانشگاه کللللللی با شیوا خندیدیم و اصلا نمیشد اروم بشینیم. به خصوص سرکلاس پیاده سازی که اصلا جزوه ننوشتیم و فقط حرف زدیم و خندیدیم :))))  کلی هم خوراکی از بوفه گرفتیم خوردیم و شیوا هم اسنک اورده بود.

دیگهه کلی هم کار دارم که یکی دوتاشو فردا انجام میدم. از دانشگاه که اومدم شروع کردم کارامو انجام بدم واسه همینم نمازم داشت قضا میشد اما نشد خداروشکر ! چند دقیقه مونده به غروب خوندم. بعد چای شاید برم سراغ وفور کاترین ها. راستی جلد یک انا کارنینا تموم شددد! 


امشب رفتیم شهرکتاب و سه تا کتاب خریدم: تمام چیزهایی که باقی گذاشتیم، مادمازل شنل و تسلی بخشی های فلسفه. چقدر حس خوب داره اونجا. 

دیگه اینکه مامان میخواست بریم امیرشکلات ولی در نهایت اومدیم به‌کام محبوبم :)

راستی جلد دوم انا کارنینا رو هم شروع کردم، نمیدونم چرا لذت بخش شد از آخرای جلد اول واسم.

هنوز منتظرم پیتزای گوشت و قارچمون حاضر شه و بعد انشاا. میرم خونه نماز عزیزم رو بخونم. :)

راستی ناهار رو با دایی و خانواده عزیز خودم بودیم توی خونمون و مصاحبت همراه با ترشی پیاز جدید چسبید. البته که مامان بام و دایی ترشی بامیه هم خوردن اما من زیاد دوست نداشتم در حال حاضر.


معیارهای زیبایی برام ذره ای اهمیت نداره وقتی خودمو زیبا میدونم ! منظورم این نیست که معیارای زیبایی مخالف ویژگی‌های منن، اصلا زیاد ازشون اطلاع ندارم. اما کلا چه موافق ویژگی هام باشن چه مخالف برام مهم نیست. 

کما اینکه هممون زیباییم و مگر میشه اصن آفریده خدا زیبا نباشه؟!(حالا که مینویسم بیشتر بهش آگاه میشم، اسمش نوشتنه یا معجزه؟!) بقیه‌اش داستانه و راه پول دراوردن عده ای.


+حس میکنم بابا کاملا به شکمو بودن من آگاهه!

 

+با اینکه مدتیه هیچ نگاهی به برنامه زیباییم نمیندازم، روتین شبانه‌ام رو کاملا رعایت میکنم، خب خداروشکر.

 

+نماز خوندنم مدتیه خیلی بهتر شده و به دلم بیشتر میشینه الحمدلله. شبا هم معمولا تسبیحات اربعه میگم، عادتیه که از مشهد اوردم :)

 

+شبا با خدا حرف میزنم و اصلا یه لذتی داره که نگو. اگه یه وقتایی حرف نزنم با خدا حس میکنم گم شده ام و آروم و قرار ندارم و همش یه چیزیمه. وقتی حرف میزنم با خدا یهو همه چی خوب و حل میشه و آروم میشم و پیدا میشم و خوشبختی بهم لبخند عمیق میزنه :)


کناب وفور کاترین‌ها تموم شد. تمش مثل فیلمهای دبیرستانی و نوجوونی خارجی بود و خیلی ماجراجویی و اینا داشت. البته که چیز باحالیه اما بیشتر به نظر میرسید نویسنده دنبال اینه که از روی کتاب فیلم بسازن یا حداقل برداشت من این بود. کلا به نظرم نحسی ستاره های بخت ما خیلی بهتر از این بود. اما خب این کتاب هم حرفایی واسه گفتن داشت. و البته مثل هر کتاب دیگه‌ای چیزهایی یاد میداد به ادم.

 

آنا کارنینا جلد یکش چند روز پیش تموم شد که البته من ترجمه خوبی رو انتخاب نکردم، هر چند خیلی قیمتش به نفعم شد. 

خطر اسپویل (چرا اینو مینویسم وقتی وبلاگم رمز داره؟!‍♀️ شاید یه روزی نخوام رمز داشته باشه یا هرچی اصن، مینویسم دیگه)

به نظرم چون اسم دو جلد انا کارنینا هست انا هرگز از شوهرش جدا نمیشه، البته تا ار جلد یک که نشد اما من قبل از تموم کردنش این حدسو زدم. نمیدونم ولی . جدا از ترجمه یه قسمتایی خیلیییی کند پیش میرفت و به نظرم جرف خاصی نداشت. اما کلا بد نبود با اینکه ترجمه‌اش بدددد بود. امشب هم جلد دو رو شروع خواهم کرد. 

راستی یه ردیف از کتابخونه رو انتقال دادم به اخرین ردیف و به این ترتیب یه ردیف خالی کااامل دارم و چقدرم خوشحال از این بابت :)))) 


اینجا ننوشتم که نیمه دوم تابستون کلا حال و هوای استخر داشت واسم؟ و چقدر هم خوب بود، منهای استرس‌های شیرجه میخی البته! بار اخر که قمقمه ها رو از چهار یا پنج‌تا به دوتا کاهش دادم، دیرتر اومدم بالا موقع شیرجه و بعد هم دیگه نپریدم. هرچند شیرجه معمولی زدم بازم. اما باز تمرین خواهم کرد قطعا.

 

الانم یه دوش گرفتم میخوام تو آرامش ظهر کتابم رو تموم کنم. 


بابا بخاری اتاقم که داده بود درستش کنن رو امشب وصل کرد. حالا هم هی میاد چک میکنه ببینه خوب شده یا نه:***

مامان امروز بیرون بود با ستاره واسه خرید و بعدشم داییم رو بردن بیمارستان چون دلش درد میکرد. خلاصه کم خونه بود و من کلییی منتظرش بودم تا بیاد. اخر وقتی زنگ زدم گفت تو راهم انقد خوشحال شدم و رقصیدم

 

عصر با ستاره میوه کاکتوس خوردیم که هیچم خوشمزه نبود، اما عوضش هم مامان و هم بابا واسمون پسته تر محبوبم رو خریدن. اونم وقتی که فکر میکردم دیگه امسال پسته تر تموم شد :) ایا نگم خدایا شکرت که از دل بنده‌هات خبر داری و ارزوهاشونو برآورده میکنی حتی اگه نگن! پس میگم خدایا شکرت واسه همونایی که میدونی حتی اگه نگم! ❤️

 

 

بعدا (خیلی زود) اضافه شد: وااای به محض اینکه این رو پست کردم در اینستا یه پست دیدم که نوشته بود: کاشکی خدا اونقدر دوستمون داشته باشه که ببینه چقدر دلمون اون چیزی که تو فکرمونه رو میخواد و همین الان بهمون بده. یعنی میشه خدا جون؟!

و من پیش از اینکه این رو بخونم با پستم ثابت کردم که میشه! و معجزه همین چیزاس از نظر من. و هزار هزار بار شکر خدای بزرگم را❤️


تمام چیزهایی که باقی گذاشتیم تموم شد. نمیتونم این فکرو از سرم بیرون کنم که نویسنده این کتاب رو ساخته به این امید که بعدا از روش فیلم بسازن. در کل صحنه سازی ها و توصیفات زیاد خیلی خوب بودن. و منم که عاشق قسمتای دریا و ساحل و دو و دوچرخه و نقاشی بودم. و صد البته عاشق موج سواری. به هرحال چه قصد نویسنده این بوده چه نه کتاب جذابی بود. 

اسپویل‼️

وقتی داشتم میخوندم کتابو همش فکر میکردم ی چیز غیرمنتظره پیش میاد اخرش. اما خب در واقع چیز خیلی غیرمنتظره ای رخ نداد. به هرحال موضوعش برام تقریبا جدید بود و دوسش داشتم. کل کتاب هم جذاب بود. خوشحالم که گرفتنش و البته نداشتن نت باعث شد خیلییی زود تمومش کنم. چون کار دیگه ای نداشتم. 

 

پ.ن: بارون میاد و صدای زیباش توی اتاقم حسابی حس خوب بهم میده. برم کتاب بعدی رم شروع کنم شاید!


و امروز هم رفتم به دنبال چیریکی اما پیدا نکردم. فقط یکی بود که مدلش حساااابی گشاد بود. تو فکر اینم که بخرمش و بدم تنگش کنن یکم. البته اول باید سوال کنم ببینم میشه یا نه. 

‌یا اینکه یه دونه خوبشو پیدا کنم. کاااشکی بشه.

راستی قبل اینکه نظر رو بگردم به دنبال کاپشن، رفتیم یه کافه به اسم سوان که راستش محیطش به نظرم غم‌انگیز بود یکم. اخرم فقط یه بلوز زرشکی/بادنجونی طور خریدم.


چند دقیقه پیش جلد دوم آنا کارنینا هم به اتمام رسید. همین الان که این جمله تموم شد یادم افتاد برم در کتاب ظرافت جوجه تیغی اظهار نظرها درمورد آنا کارنینا رو ببینم. اما از اینجا به بعد اسپویل:

خیلی ناراحت شدم که آنا خودش رو کشت و بدتر اینکه در لحظات اخر پشیمون شد. هرچند قبلا هم پشیمون شده بود اما نهایتا این کارو کرد. در کل اوایل از این رمان خسته شدم بودم انا از اواخر جلد یک علاقمند شدم و مطمئنا این رمان رو با تداعی چای و شب های پاییز به یاد خواهم اورد :) کلا به نظرم کتاب خوبی بود و جزییات خاصش گاها بی‌نظیر بودن.

الان هم میخوام کتاب تمام چیزهایی که باقی میماند(؟) رو شروع کنم. این رو حدود یک هفته پیش از شهر کتاب خریدم همونطور که قبلا هم نوشتم. البته اول بخش‌های ظرافت جوجه تیغی . راستی یه کتاب دیگه هم از نمایشگاه دانشگاه خریدم: آن دختر قبلی.

 

+راستی کمی سرما خورده‌ام. اما فقط کمی. و کلا خوبم خداروشکر :) گلو درد و اینا اصلا ندارم و فقط صدام گرفته. 


سلام ! 

اگر به هر طریقی رمز این وبلاگ رو پیدا کردین و قصد خوندن مطالب رو دارین، باید عرض کنم که این وبلاگ به جز خاطرات شخصی و البته یکسری مطالب دیگه چیزی رو شامل نمیشه.

به هرحال من از خوندن حتی یک خط از این مطالب توسط هر فرد رضایت ندارم و ممنون میشم که همین حالا این وبلاگ رو ترک کنین.

با احترام.


هوا بی‌اندازه سرد شده. دیروز ظهر رفتم ارایشگاه و امروز هم صبح م رفتم وسایل کیک پختن خریدم. البته یکی دو قلم رو پیدا نکردم و بدون اونها نمیشه کاری انجام داد. بنابراین فعلا نمیتونم کیک رو بپزم اما حسابی خوشحالم که وسیله ها رو دارم. 

امروز به جز زمان خواب، بیرون رفتن، غذا و کمی صحبت با مامان، همش به خوندن کتاب مادمازل شنل گذشت. از اونچه فکر میکردم واقعا جالب تر بود و البته چیز زیادی ازش نمونده. هزار تا حرف راجع به این کتاب دارم که بعد از تموم کردنش خواهم نوشت.

امروز هم مثل دیروز دانشگاه تعطیل بود. فکر نمیکنم فردا هم باز باشه اما اگرم باشه مطمئن نیستم برم. با وجود نبود. دانشگاه و کار و اینترنت کلی استراحت اجباری نسیبم شده که تقریبا همش بیشتر به کتاب خوندن و کمتر به بیرون رفتن میگذره. واقعا دلم کار میخواد و اینترنت. با این وضع فکر نمیکنم ذخیره کتابم دووم چندانی بیاره و در هرحال امیدوارم به زودی اینترنت وصل شه و از این حالت م)لی بودن در بیاد و هرگز م»لی نشه. امشب صحبتی درباره اینترنت م)لی در تلویزیون بود و اینکه ایا به درد بخور هست یا خیر ؛ البته من گوش نکردم اما میترسم که بخوان این موضوع رو عملی کنن! وای لطفا ما رو از جهان دور نکنین!

 

پ.ن: در فراغ بعضی ستون‌های اصلی زندگیم یعنی دانشگاه، کار و اینترنت احساس بسیار جدیدی دارم. انگار که از روزای عادی جدا شده ام و توی دوره جدیدی هستم. در ضمن این نبود اینترنت جهانی به تنهایی میتونه منو برای مهاجرت ترغیب کنه. در این حد! البته که شوخیه اما حسابی رنجم میده. 

پ.ن۲: با مامان برنامه گذاشتیم وقتی کافی شاپ جدید که قراره باز بشه، افتتاح شد؛ صبحا پیاده بریم و اونجا قهوه و چای بخوریم و سر راه مجله بگیریم و برگردیم خونه. البته که این اول ایده من بود اما خوشحال میشم مامان همراهیم کنه. اما چون شیفته استقلال هستم دوست دارم گاهی تنها برم بیرون. 


وای الان رفتم کمی مطالب قدیمی تر که موقع کاردانی نوشته بودم رو خوندم. چقدر خوب بود که با کلی جزییات نوشته بودم همه چیو؛ برعکس الان که همش خلاصه و شاید گاهی از سر رفع تکلیف مینویسم( مشخصه دلم نمیاد اینو بگم!) . خلاصه که کاش الانم واسه هر روز هر روز بنویسم. حالا با جزییاتم نشد یه چیزی بنویسم و گاهی با جزییات تر بنویسم. 

دلم تنگ شد واسه اون روزا راستی!

 

بعدا نوشت: با خوندن اون مطالب یه چیزی خیلی برام تداعی شد. اینکه خیلی تنها رانندگی میکردم هرچند فقط توی شهر خودمون اما بازم خوب بود. این عادت تقریبا خیلی کمرنگ شده فعلا در من و ترجیح میدم عصرا سه تایی با مامان و خواهرم بریم بیرون. اما میخوام یکم هم که شده باز تنهایی برم بیرون. 


چقدرررر این وضعیت بی نتی بده! واقعا افتضاحه یعنی. البته من کتاب شنل رو میخوندم و حسابی لذت بردم . اصلا فکر نمیکردم که انقدر سختی کشیده باشه. هنوز تمومش نکردم اما تحت تاثیر قرار گرفتم. هرچند نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم که اگر اون مردا بهش کمک نمیکردین بازم این همه موفق میشد یا نه؟ البته با این وجود قطعا ادمی با این استعداد راه خودشو پیدا میکرد به هرحال. اما خب سواله دیگه. 

به جز این قسمت که کتاب خوندم حسابی، بی نتی خیلییییی بده. و البته امروز رفتیم دانشگاه و هیچکس نبود. مجبور شدیم برگردیم . فکر نمیکنم فردا هم تشکیل بشه. امتحان فردا رو نخوندم در نتیجه.


از آدم‌هایی که توی کارشون وجدان دارن، خوشم میاد. درست مثل استاد بانک . که گفت من باید تا فلان قسمت درس بدم و در جواب کسایی که گفتن ما راضی هستیم اگرم تا اون قسمت درس ندین، گفت برام مهم نیست اینجور رضایت! 

و یهو یادم افتاد و فکر کردم چه با وجدان!

 

پ.ن: و خودمو سرزنش نمیکنم بابت این رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله و فلان. چون اینجا یه خونه‌اس؛ خونه‌امه و میخوام توی خونه‌ام نیم فاصله رعایت نکنم و حتی فاصله و میخوام ی جور باشه انگار شلوار راحتی پامه!


بله من بی حوصله شدم از نبود نت و البته نبود کار. دیشب خواب دیدم نت وصل شده اما نشده در واقع! البته به جز نت اینترنت ثابت در بعضی استان ها. خلاصه مجبور شدم باز کتاب بخونم: آن دختر قبلی . که به نظر میرسه در ترجمه اش بسیار زیاد از گوگل ترنسلیت استفاده شده. به هر حال مجبورم بخونمش . داستانش بد نیست و حتی جالبه اما ترجمه اش حسابی رو مخه. 

‌به جز کتاب کار خاصی ندارم انجام بدم. دیشب هم کمی دور زدیم تا مامان کاراشو انجام بده. بعد رفتیم یه کافه خوب اما تمام میزها پر بود و سیب زمینی با پنیر طول میکشید تا اماده بشه . برای همین برگشتیم. 

 


حدس میزدم که قراره خوندن کتاب مادمازل شنل خیلی طول بکشه چون قصه ای از موفقیت هاست و احتمالا عاری از هر چیز جذب کننده به جز شوق موفقیت ؛ اما اینطور نبود و این کتاب به غایت جالب بود. یکی همین به موفقیت رسیدن یک خانوم بود که واسم جذابیت بالایی داشت، یکی هم زندگی در کنار هنرمندان و نویسنده ها و امکان سفرهای‌ متعدد و خلاصه چنین زندگی‌ای! به نظر خیلی ماجراجویانه بود زندگی پس از ثروتش.

یه سری جملات از کتاب هم در ادامه مطلب هستن که شاید با چندتاییش کاملا موافق نباشم . مثل ن باهوش تر از آنند که به افکار عمومی بها ندهند.

و اما کوکو شنل، کسی که فقیر بود، رویا داشت و در عالم مد و لباس ماندگار شد. 

 

 

ادامه مطلب


و این رو ببیننننننننن: 

البته مهم ترین ویژگی شغل دلخواه من اینه که بشه توی خونه و درحالی که پشت میز کار خوشگلم که با سلیقه ی خودم مژگانیزه (!) شده نشسته ام انجامش بدم.که فعلا تحقیقی راجع به طراحی وب نکردم و نمیدونم از این جهت چه جوریاس.

+اینو ۱۴ تیر ۹۶ نوشتم و از اول امسال که ۹۸ هست چنین شغلی رو دارم :)))) وای که فقط میتونم بگم شکر. شکر. شکر . شکر که هرچی من میخوام و به نفعمه رو بهم میدی خدای عزیزم. شکر شکر شکر شکر :) البته طراحی وب نیست اما مدل مورد علاقه کارمه. انشاا. به موقعش برنامه نویس هم خواهم شد.


آخ که چقدر دلم واسه گوگل تنگ شده، منظور رو نگفته سریع برات نتیجه رو میورد. دقیقا چیزی که میخواستی. آخخخخخ.

البته به پارسی‌جو پیام دادم که هیچ کارشون خوب نیست . اول فکر کردم انگیزه‌شون پایین میاد اما در نهایت به این نتیجه رسیدم خیلی ها استعداد و تخصصشو دارن و میتونن به جای اونا باشن. شاید بهتره یا خودشون رو بهتر کنن یا جاشون رو بدن به کسای دیگه. هرچنددد که اصلا بعید میدونم چنین حرفایی روشون تاثیر بذاره؛ چون بودجه های میلیاردی شیرین تر و در نتیجه تاثیر گذار ترن. 

 

+ امروز رفتیم چند تا قلم باقیمونده کیک رو خریدم. همچنین رفتیم نظر اون کاپشن که دیده بودم رو بخرم که تموم شده بود. خبر خوب اینه که گفت میاره فردا اینا، بنابراین بعد از از تماس اگر اورده بودن پنجشنبه شاید برم. صبحانه رو هم کافه وان خوردیم : تخم مرغ با بیکن که حسابی خوشمزه بود. قهوه ترک هم عالی و حال خوب کن. و بعد رفتم چهارباغ بالا یه نگاه کوتاهی انداختم. یه مغازه به اسم فکر کنم جالباسی چند مدل چیریکی داشت اما خوشم نیومد. و بعد هم سریع رفتم باشگاه که اتفاقا حسابی خوش گذشت و البته موقعی که گفت سه جلسه مونده عالی شد حالمون. امتحان پنجه گرفت که کامل شدم. و واقعا خوش گذشت توی باشگاه. 


یه چیزیو یادم رفت بنویسم: موقع خوندن آنا کارنینا وقتی که کم کم داشتم از این کتاب لذت میبردم؛ دچار حس دوگانه‌ای شدم. هم میخواستم این کناب تموم شه برم سراغ بقیه کتابها و هم اینکه خیلی خوشم اومده بود ازش و میخواستم ادامه دار باشه و حالاحالاها بخونمش . عجیب بود. در نهایت پی بردم که شاید این کتاب لذت بخشه و خوشم میاد و فلان اما بالاخره باید تموم شه تا برم سراغ کتابای دیگه که اونا هم لذت بخشن و شاید لذت بخش تر هستن و جذاب و جدید و خلاصه تجربه بعدی.

و این رو تعمیم میدم به کل مراحل زندگی و خیلی موقعیت ها و چیزها.

 

عنوان: خیلییییی از کتابا درس دارن؛ حتی گاهی اونایی که فکرشو نمیکنی. اما بعضی از کتابا بیشتر و عمیق تره درسشون و خیلی بارز. شاید دلیل محبوبیت زیادشون هم همین باشه. مثل پیرمرد و دریا، مزرعه حیوانات، ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد و.


کتاب آن دختر قبلی تموم شد. (مدتی پیش تصمیم گرفتم این جمله همچنان برای اکثر کتابایی که میخونم ثابت باشه!). در واقع به علت جنایی بودن کتاب ، خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم تموم شد. صبح بیرون بودم و بعد از برگشتن تصمیم گرفتم بخونمش  ،. با وجود اینکه حسابی خوابم میومد کلی از کتاب رو تا مشخص شدن یه سری چیزای مهم خوندم و بعد از بیدار شدن هم چند صفحه اخر رو خوندم.

گفتم که ترجمه‌اش بد بود: من این را به شما گفتم! خب این خیلی شبیه جمله های گوگل ترنسلیت هست، اونم وقتی مرتب به جای تو میگه شما. همچنین بعضی از کلمات نامفهوم که سبک گول ترنسلیت رو داد میزدن. 

به هرحال به نظرم که کتاب جالبی بود و اخرش توشته یه فیلم از روش قراره اکران شه که به نظرم باید خوب باشه. اخراش یه غافلگیری داشت اما نه برای من که کمی حدسش زده بودم. 

الان هم تسلی بخشی های فلسفه رو شروع کردم که بعد از خوندن دو سه صفحه اولش ادم متوجه میشه عجب چیزیه. 

ایا نوشته بودم به فلسفه علاقه دارم؟ موقعی که دنیای سوفی رو شروع کردم؟( هنوز تموم نکردم) 

 

+دیشب رفتیم شاهین شهر به دنبال کاپشن چیریکی. پیدا نکردم ‌و فعلا تصمیم گرفتم همون که در نظر دیدم رو بخرم. شبیه هودی بود اما بلندتر، امسال هم که مد شده خیلی این سبک. بعد هم رفتیم کافه . سیب زمینی با پنیرش خوب نبود؛ حداقل فقط اولش خوب بود. بقیه چیزهاش خوب بود ولی . البته شکر نیاورده بود واسه اسپرسو و ترک و کمی تلخ بود و برخلاف قبلا اسپرسو بهم انرژی نداد زیاد!

بعد هم به خونه عمه رفتیم و کمی با عمه حرف زدم و بیشتر با عروس عمه که معمولا با هم حرف میزنیم( قبلا دختر عمه ام هم خیلی باهاش حرف میزدم اما الان که عروسی کرده و زیاد نمیبینمش، البته از عید خونه عمه نرفته بودیم) 

بعد هم رفتیم خونه مادربزرگ عزیزم و دایی ها و دختر دایی ها هم بودند. طبق معمول کلی حرف زدیم و همه جارو روی سرمون گذاشتیم.


اون همه که سرم خلوت بود وسایل کیک رو پیدا نکردم اما الان که وسایل رو دارم کلی سرم شلوغه .دیروز رفتم دانشگاه به نت وصل شدم بعد مدتها اما زیاد خبری نبود. بعد هم مامانم adsl رو شارژ کرد و متصل شدیم به اینترنتتتتت . به به :) 

دیروز کمی حرف زدیم با افرادی که کار میکنم باهاشون و امروز بعد حدود یک هفته باز دارم کارامو انجام میدم. امروز امتحان پیاده سازی رو کنسل کردیم و هفته دیگه دو تا امتحان میانترم و یه کوییز از آز معماری داریم. حالا نمیدونم وقت کنم بیام وبلاگ یا نه چون کارامم هست.

 

+چقدر هوای امروز آلوده بودددددد. 


خب اول بگم که اینترنت همراه بالاخره وصل شد اینجا. و این خیلی خوبه و میچسبه؛ حتی با اینکه وای فای هست. 

دوم اینکه این چند روز حسااابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود. کلی کار داشتم و از فردا هم درسامو میخوام بخونم، همچنین یه پروژه بانک داریم. دیگه چیییی؟ آهان موقعی که نت نبود میگفتم الان سرم خلوته کلی کتاب بخونم که بعد دیگه نمیرسم، واقعا هم همینطور شد و الان چند روزه کتاب نخوندم. تسلی بخشی های فلسفه رو گفته بودم شروع کردم؟ خیلی جالب بود. 

دیروز رفتیم رستوران و بعد مدتهااااا فسنجون جان خوردم که خوشمزه بود به جز اینکه باید فلفل دلمه‌ای کمتر میزدن به مرغش، هرچند طعمش خیلی کم حس میشد اما من بدم میاد. امروزم با بابا رفتیم باغ کلی عکس پاییزی گرفتم و بعد رفتیم رستوران من جوجه خوردم که بازم خوب بود. دوغشم عالی هم امروز هم دیروز ؛ البته دیروز عشایر بودیم امروز محمد درچه. 

و دیگه برم :)


تانیا پریشب اومد خونمون. انقدر حرفای شیرین میزنه، از پلیس بازی گرفته تا دکتر بازی رو یاد گرفته و کلی شعر خوشگل میخونه. مثل یه توپ دارم قلقلیه. انقدر حرف جدید یاد گرفته که فکرشو نمیکردم. میگم کیک دوست داری؟ میگه کیک تولد؟ اره. صورتی خوبه ابی چیه. بعدم کبریت رو فوت میکنه شعر تولد میخونه. میگه خمیر دندون تنده دهنم میسوزه خوب نیست. بعدم میخواست خونمون بخوابه که مامانش اینا گولش زدن رفت. خلاصه که عاشقشم :****

امروزم امتحان بانک خوب بود. دو تا امتحان فردا داریم. آز رو نخوندم خیلی. میخوام برم محتوا تولید کنم واسه پیج کیک. و تمام فعلا.

راستی به به به این بارون و خداروشکر واقعا :)

 

+خدایا شکرت که راهمو پیدا کردم. که میدونم شغل میخوام واقعا و میدونم درسم رو دوست دارم و میدونم درسم تموم شه میرم زبان و کارمو توسعه میدم و خلاصه که ممنون واقعا . انشاا. همه راهشون رو پیدا کنن . شکر خدای را هزاران بار از حضور ، از حس حضور.


امروز صبح بعد از مدتها رفتم پیاده روی و لذت بردم از پاییز دوست داشتنی. ( یه دفعه باید حتما از پیاده روی بنویسم) یه مجله دانستنی ها خریدم اما به شدن افت کرده نسبت به قبل؛ شاید هم قبلا متوجه نبودم. همش ترجمه ای و ترجمه ی بد. ظهر هم مامان بزرگم اومد و ناهار کباب خوردیم. شب هم رفتم چیریکی رو دادم یه سایز کوچیکتر گرفتم. 

من روزایی که دانشگاه ندارم هم آلارم گذاشتم هشت و نیم پاشم، برای همین جمعه میتونم بی عذاب وجدان حسابی بخوابم؛ البته اگر بابا تصمیم نگیره سروصدا کنه  و هممونو بیدار :)

دیگهههه میخوام خودمو بیشتر دوست داشته باشم :) اخه خیلی خوبم :)))) راستی اینستا رو هم نمیخوام بیخودی بچرخم و چندتا پیج عالی پیدا کردم که همش بخونم. 

و مثل همیشه شکر خدای را از همه چیز :)


امروز هم تانیا جان اینجا بود و کلی شیرین زبونی کرد. شب رفتیم بیرون همگی با کیانا و تانیا ، هوگر رزروش پر شده بود و یه رستوران جدید هم رفتیم که چای بخوریم، گفت اژ دو ساعت دیگه باز میشه. خلاصه که برگشتیم یه جا آیس پک و اب هویج خوردیم فقط . بعد کیانا اینا رفتن و ما رفتیم خونه مامان بزرگ جان. بعدش هم که اومدیم خونه. 

 

پ.ن: امشب بارون میاد :)

پ.ن۲: بابابزرگم در سررسیدی کارهای روزانه اش رو مینوشت. فکر کنم این عادت رو از اون به ارث بردم که اگر اینطوره، باعث افتخارمه. و اینکه خیلی وقته خوابشو ندیدم ؛ کاشکی امشب بیاد به خوابم . 

پ.ن۳: خدایا شکرت برای همه چی :)


امروز نمره امتحان بانک مشخص شد و استاد گفت نمره من که ۸.۴۵ از ده هست بالاترین نمره کلاس شده. خداروشکر واسه نمره خوبم و انشاا. هممون همیشه موفق باشیم. 

امروز خیلییی خسته ام و باید یک مطلب ۲۰۰۰ کلمه ای بنویسم که ترجمه ای و تالیفی به صورت توفیق هست. الان حدود ۸۰۰ کلمه نوشتم. اما با کیک خوشمزه و پفک دارم به خودم امید میدم که بنویسم :) 

تازه یه نمونه تست دیگه و چند تا محتوا هم باید بنویسم. که اونارو گذشتم واسه فردا. 

الانم برم یکم اینستا و بعد ادامه کار :) خدایا شکرت برای کار و درس :)


تنفر. حسیه که به استاد مهندسی اینترنت دارم. بعد کلاسش که هیچ انتراکی هم نداره، کلاس بعدی کنسل شده بود. ما رو از هشت تا دوازده به عنوان جبرانی نگه داشته. وقتی اومدیم بیرون داشتم ضعف میکردم از گرسنگی و مغزم شارژش تموم شده بود. 

قرار بود به جای اون کلاس کنسل شده بریم کافه!

 

پ.ن: الان خوبم و دلخوش به همین چای و شکلات باراکا موقع کار . برم چند تا کارامو انجام بدم و کتاب بخونم سکم. فردا هم نوبت ژلیش دارم که این ناخنارو سر و سامون بدم.

پ.ن2: این ارث نوشتن روزانه ها رو از پدربزرگ خدابیامرزم دارم فکر کنم! چون اونم مینوشت روزانه هاشو. وقتی فوت کرد فهمیدم. کاش گیر بیرم نوشته هاشو و بخونم و بخونم و بخونم. راستی اون روز که نوشتم کاش بیاد به خوابم، اومد! خب خداروشکر.


و من بعد از دو سه روز کار تقریبا زیاد، امروز کمی سرگیجه دارم. کارم کلی دارما، اما خب نمیشه حالشو ندارم و باید دراز بکشم. شاید یه ذره کتاب فلسفه رو بخونم. واسه دانشگاه هم کار دارم اما نمیتونم انجام بدم ، از شیوا خواستم تکمیل کنه اونایی که من درست کرده بودم رو. راستی ترتیب بدنی هم اخرین جلسه اس بود امروز و امتحان تئوری خیلیییی راحت. کلا واقعا تربیت بدنی خوب گذشت و زود. خداروشکر :)

ناخنامو نگفتم درست کردم؟!! یاسی ساده و شاین زدم، طراحشون نبود. دیگه سال‌های دور از خانه هم قسمت اخرش مونده فقط و خیلی خوبببب بود. 

 و تمام فعلا :)


این هفته اگه نمیرفتم دانشگاه بهتر بود اصلا! دوشنبه که نرفتیم واسه آلودگی. سه شنبه آز رو نرفتم، هوش رو رفتم که بچه ها گفتن زیاد درس میده و تشکیل ندیم. بعدی رو هم نموندیم و با شیوا رفتیم کافه. هوا خیلیییی سرد بود. ما هم شیک نوتلا خوردیم و براونی شکلات داااغ. 

چهارشنبه که امروز باشه هم کلاس اولی با استاد بد بودم و حوصله هم نداشتم ؛ واسه همین سوالاشو جواب نمیدادم و گوش‌ نمیدادم زیاد. اخر یه سوالو جواب دادم؛ استاد گفت از معدود ادمایی که توی کلاس جواب میداد و شرکت میکرد تو بحثا و اغلب هم درست جواب میداد، این خانوم بود که امروز نمیدونم خوابه حوصله نداره یا چشه :) خوبه که برگشتی به کلاس! دلیل اصلی من این بود که استاد اون دفعه کلی نگهمون داشت و آنتراک هم که نمیده کلا، و خودمم حوصله نداشتم . 

خلاصه پایتون هم زیاد گوش ندادم و بیشتر حرف زدم. دلیل این کارم اینه که حوصله نداشتم و استاد خیلی چیزای پایه یاد میده و ساده. به جای اون لیست طولانی که نوشت و گفت میخوام یاد بدم، جلسه اول.

و دیگه اینکه این چند روز حسابی سرم شلوغ بود و کار کردم خداروشکر. واقعا لذت میبرم از کار کردن :) برم فعلا 

پ.ن: راستی ایتکه این استاد و استاد بانک منو جزو خوبا میدونن، منو یاد دبستانم میندازه . همیشه اولی بودم اونجا ! توی راهنمایی و بعدش دیگه حوصله نداشتم شرکت تو بحث و جواب دادن و اینا. برای کارشناسی یه ذره تغییر کرده.


دیشب جشن یلدا رو خونه مامان بزرگم گرفتیم و همه هم بودن. حسابی خوش گذشت خداروشکر و البته جای پدربزرگم حسابی خالی بود. امروز هم کیک خامه ای پختم واسه اولین بار، برخلاف تصورم خامه کشی اصلاااا خوب نشد. خامه شل شد و یه وضعی اصن. اما خب به هرحال خوشمزه بود. 

این روزا خیلی کار میکنم خداروشکر. حوصله درس هم ندارم. مینویسم که بدونم درس بده و من نمیخوامش و بعدا واسه دانشگاه دلم تنگ نشه! البته بگم بازم خوبه ادم تحصیلات دانشگاهی داشته باشه، خوش میگذره دانشگاه اما خیلی وقتمو میگیره. باز خوبه تربیت بدنی امتحان تئوریشم اون هفته گرفت و دیگه تموم شد.

خب برم دیگه! ایده های تو سرم رو چیکار کنم؟!!!


بیام از این ذهن آشفته بنویسم بلکه یکم اروم شه!

+این دوروزه همش دانشگاه و بعدش کار. خسته خسته ام اما سروصدای تلویزیون نمیذاره بخوابم! پروژه های هرروز دارم و انشاا. بیشتر هم خواهند شد. تست و اینا هم دارم. یه کار جدید هم نوشتن کمپین تبلیغاتی هست که بهش علاقمندم و اگر خدا بخواد میخوام که توی این کار برم. دیگه چی؟ یه پیج جدید اینستا میخوام بزنم از خودم بنویسم، از عمق ذهنم ! چیزایی که فکر کنم خیلی ننوشته ام درموردشون. دیگه ؟ به برنامه نویسی و مدیریت یه تیم برنامه نویسی و محتوا و اینا هم فکر میکنم. که کار بزرگیه. اما خدا هم بزرگه و باهامونه :)

 

+از دانشگاه بگم. حوصله درس و پروژه ندارم. استاد بانک چون یه جلسه نرفتیم قهر کرده. دیگه درس نمیده و باید خودمون بخونیم! بقیه استادای این دانشگاه اینجوری نیستن اما. ما همش در حال کنسل کردن کلاسیم این اخر ترمیه. هوش هفته پیش و پیاده سازی زبان های برنامه سازی این هفته. هیشکی هم اعتراضی نداره! اما بیش از هر چیز حوصله امتحان یا بهتر بگم وقتشو ندارم. اما خب راستش خیلی هم بدم تمیاد. بیشتر اینه که وقت ندارم باید کارامو انجام بدم :) 

 

+ نمیرسم کتاب بخونم زیاد. تسلی بخشی های فلسفه هنوز تموم نشده. مجله داستان گرفتم واسه اولین بار. گشنمه برم خامه عسل جان بخورم :) راستی شکرت خدا جان که کاری دارم واسه انجام دادن و سالمم و میتونم کار کنم. و شکر خدا برای همه چی :)


میخوام که بعضی پیجای اینستاگرام رو انفالو کنم. کم کم زمان بذارم چک کنم ببینم کدوما خوب نیستن، چون دیگه خیلی زیااااد شدن. و این خوب نیستش حس بدی بهم میده. من همیشه دوست دارم همه چی چک شده، دسته بندی شده و منظم باشه. امیدوارم به زودی درست شه. انشاا. . 


امروز صبح کله پارچه خوشمزه خوردیم ، بعدش پروژه بانک رو کمی انجام دادم و رفتم سراغ یه تست محتوا. بعد الانم دارم بانک میخونم. یه موضوعی ذهنمو درگیر کرده؛ بین دو تا پالتو موندم کدوم رو بخرم! البته انتخابمو کردم یه پالتوی ستاره ای هست اما میترسم ستاره هاش کنده بشه. به خصوص اینکه ارزونم نیست که بگم طوری نیست اگه کنده شد. 

دیگه خیلی امتحانا پشت سر همه. باید بخونم و کارم دارم. پس برم فعلا.

ناهار هم جوجه خوشمزه بود و عصر‌ هم مامان سماور ذغالی رو اورد و هزارتا چای خوردیم به به که چقدر خوب بود. حالا قراره باز کلی کیک و اینا بپزیم و با چیزای باحال چای ذغالی بخوریم. انشاا. :) خدایا شکرت .


اولا که پالتو ستاره ای رو خریدم! و خوشحالم از این بابت. دوما که امشب خاقانی بودیم و از اون کالباسای خیلی خوشمزه خریدیم. البته هنوز نخثردیم منتظرم مامان و ستاره نمازشونو بخونن که بخوریم. من خوندم نمازمو :) سوما که یه پالتو خز جیگری دیدم و عاشقش شدم اما چون این پالتو ستاره ای رو ۸۰۰ گرفتم تازه بدون آف ۸۹۰ بود؛ گفتم دیگه امسال پالتو نمیخرم. البته ببینیم خدا چی میخواد :) دیگه اینکه یه سوییشرت خز پلنگی نسبتا بلند هم بد نیست واسه بیرونا. شاید سال دیگه بخرم انشاا. . 

دیگه امشب میخوام بانک بخونم و سوالاشو حل کنم، فردا هم طراحی؛ جزوشو گرفتم از شیوا. پس فردا باز بانک با شیوا بخونیم و بعدش تا شنبه اینترنت. و تمام دیگه :)


+خوب شد این فرجه بود که من برم ابروهامو بردارم و دندونمو درست کنم!

+دندونم یکم درد میکنه.

 

+عجیبه تا اومدم بنویسم با رویاهای بزرگ تو سرم چیکار کنم، خدایا خودت کمکم کن برسم بهشون؛ بعد همون موقع تو فیلمه خانومه و شوهرش به آرزوهاشون رسیدن و خانومه گفت خدایا شکرت و بزرگ‌ترین رویاهای ما واسه تو کوچیکه! وااای چقدر معجزه میبینم من. شکرت خدایا از بزرگی. همه چیو دست تو میسپرم همه چیییو.

 

+باید نخ دندون بکشم از این به بعد. 

 

+دیگه اینکه شنیدم اتیش سوزی جنگل‌های استرالیا یکی از عواملش مصرف گرایی هست. دیگه نمیخوام مصرف گرا باشم. همچنین اینکه آلودگی هوا، پلاستیک و . هم موثر هستن توی این موضوع. انشاا. هممون حواسمون باشه به این چیزا.

 

+شکر خدای را.


خب امروز اولین امتحان رو دادیم. ۲۱۴ اسلاید پاورپوینت و فکر کنم ۳۷ صفحه جزوه. کلیییی زیاد بود و ادم رغبت نمیکرد بخونه و اگر میخوند دوره کنه. خلاصه که من یه دور خوب خوندم و یه دور بد! اخراشم زیاد نخوندم و امتحانم بد نبود. خوبیش این بود که تستی بود فقط . دیگهههه فردا هم امتحان دارم بعد که تموم شد میخوام سه تا کار تولید محتوا انجام بدم و از فرداش بخونم واسه امتحان بعدی. سوالای بانکم پس فردا مینویسم بقیه اش رو. 

‌امروز هم اصلااا کار نکردم. کتابم راستی تموم شد. تسلی بخشی های فلسفه؛ عااالی بودا عالی. خیلی چیزا یاد گرفتم ازش که بعدا میخوام بنویسم. 

قول دادم به خودم که بعد امتحانا کلی کتاب بگیرم الان وقت ندارم. امروز اسکراب لبم هم رسید. راستی نوشتم پالتو رو خریدم؟ و روسری نارنجی رو. اما دیگه نمیخوام خارج از لیستم خرید کنم. تا این لیست تموم شه بالاخره ! 

خب برای همه چی خداروشکررررر ؛ راستی از یه نفر توی اینستا یاد گرفتم قرآن رو فارسی بخونم انشاا. و درس بگیرم کلی . 


خب امتحان پایتون رو هم امروز دادیم. یعنی اول قرار بودش فقط تئوری باشه اما استاد کفت امروز و ما هم گفتیم خب ما هم گفتیم بذار تموم شه بره. امتحانش سخت تر از چیزی بود ک فکر میکردیم اما استاد فک کنم یکی دو نمره کم کرد ازم و تئوری رو هم ۱۸ شدم که تئوری خیلییی اسون و کم بود واقعا. عملی هم استاد با ارفاق نمره داد. دیگه اینکه یکی از بچه ها میگه استاد گفت اینم دومین بیست لیستم که البته مطمئن نیستم خودم بیست شده باشم اما شایدم شدم ‍♀️

راستی امروز اون مقاله ای که واسه هوش مصنوعی نوشته بودم واسه یه مجله رو، نسخه الکترونیکیش رو بهم دادن. خیلی خوشحال شدم اسم و عکسمو دیدم اونجا. 

فقط امتحان هوش مصنوعی مونده دیگه. برم واقعا خسته ام!  اما با لبخند و انرژی و ایده و خوشحال و الحمدا. :)


+چقدر این وبلاگ، این خونه رو دوست دارم.

+امروز رفتیم بریون شاد و بعد میدون امام کلی عکس گرفتیم، میخواستیم بریم چای حج میرزا که عصر فقط چای داشت. دیگه رفتیم یه کافه قهوه و چای خوردیم برگشتیم. کیانا رو بردیم باغ خاله‌اش که دعوتمون کردن تو و مدتی اونجا بودیم. بعد هم رفتیم خونه مامان بزرگ و آش رشته خوردیم دور هم بودیم. صبح هم اتاقمو تمیز کردم بعد مدتها.  امروز اولین روزی بود که بعد مدتها نه کار کردم نه درس خوندم . فکر کنم واسه سه هفته اخیر اولین بار بود. اما از صبح اینور اونور بودیم یکم خسته ام! :) خسته اما با لبخند و با عکسای خوشگل واسه اینستا :)

+از دیشب دارم پیجای اینستا رو انفالو میکنم و ایدیشون رو مینویسم. قرار گذاشتم روزی یک ساعت این کارو انجام بدم تا تموم شه. امیدوارم برسه به هزارتا یا کمتر. اما نمیدونم چقدر بشه. فعلا حدود سیصد تا فکر کنم انفالو کردم.

+دلم میخواست امروز کیک بپزم با چای زغالی بخوریم کیف کنیما. اما اصلا فرصت نشد. 

+به کار فکر میکنم و دلگرم میشم. بنویسم صبحای پاشدن و رفتن به دانشگاه و گیر دادنای حراست و سر بعضی کلاسای به شدت بدی که دیر میگذرن و امتحانا و پروژه های وقت گیر و . خیلی بد هستن و نباید دلم هوس دانشگاه کنه دیگه؟! بگم که یادم نره بعدا هر چند شاید باز دلم بخواد دانشگاه رو. همچنین اینکه یاد گرفتم تازگیا چسبیدن به چیزای قبلی که دوست داریم و موندن توی یه وضعیت چون میترسیم دلمون واسش تنگ شه، کاملا غلطه و باید رو به جلو رفت همیشه. پس دلم واسه این روزا تنگ اگر بشه، زیاد نمیشه چون باید گذشت به هر حال!

+ممنونم خدای عزیزم از این روز خوب و از همه چیزای خوب و از فوران ایده های این روزها! 


هوش مصنوعی رو سه بار خوندم و یه بارم باز نگاه کردم. دگ هم ازش خسته شدم و نمیخوام بهش فکر کنم. انشاا. این امتحان اخری رو هم فردا بدیم تموم بشه بره. کار رو قراره انشاا. از شنبه زیاد زیادش کنم چون تصمیم گرفتم یه چیزی بخرم و البته وقتم آزاده خب.

دیگه اینکه فردا نوبت ناخن هم دارم که برم زرشکی کنم خوشگلارو :) یه دفترم میخوام بخرم واسه پیج بلاگریم برنامه ریزی کنم. به و به از حس خوب این کار. شکر خدای را. برم فعلا :) راستی گوشی رو باید کم کنم !نوشتم که یادم بمونه.


امروز به زور پاشدم و به زورتر رفتم سراغ کار! اما قراره از فردا ۸ صبح پاشم انشاا. . بدون مقاومت و اینا ، یه چند روز زور بزنم زود پاشم دیگه اوکی میشه. اون سه تا کلمه رو! زود روز زود. دیگه اینکهههه امروز کیک پختم خوشمزه بود نسبتا فقط چند تا مشکل داشت. دلم دفعه دیگه کیک داغ میخواد فقط .
خب همینا فعلا.


این چند روزه فکر کنم واسه اولین بار توی عمرمه که دارم صبحا تختمو مرتب میکنم. و این خیلیییی حس خوبی بهم میده و انرژی میده واقعا :) فکرشم نمیکردم! موهامم گوجه میکنم و میرم سراغ کارام. این همون تعطیلی بین ترمیه که مدت هاااا بود منتظرش بودم تا کارامو زیادتر کنم و به برنامه هام برسم. برنامه روزانه ام رو هم کامل و دقیق انجام میدم خداروشکر. راستی یه پیج قرآن هست توی اینستا که عاشقشم. امشب سوره فجر رو گوش کردم که خیلی دوسش داشتم . راستی یه قاری به اسم ماهر هم هست عالیه. 

دیگهههه کار پیج رو هم انشاا. از شنبه شروع میکنم. تقویم محتوای یک هفته رو نوشتم و کاملا آماده ام الحمدا. . انشاا. که خدای بزرگم بهم کمک کنه. شب بخیر دنیا! البته نمیرم بخوابم، میرم سایت رو چک میکنم و پروژه های موجود رو. بعد هم فکر کنم برم آنیل پیجش رو بخونم چون خیلی خوبه. یه ایمیل هم بزنم به بیان بگم نمیشه بکاپ گرفت از نوشته ها. تمام :)


خب دیروز رفتیم ابن سینا پارچه واسه عید بگیرم و توی اولین مغازه چیزی رو دیدم که دنبالش میگشتم! باورم نمیشه هنوز! یه مانتو دیده بودم تو اینستا گفتم این ک پیدا نمیشه؛ ی همچین رنگی یا ابی میگیرم اما اولین مغازه اولین پارچه ای که دیدم اون بود! بعد هم یه پارچه روتختی دیدم که قبلا توی یه سایت ترک بود خیلی خوشم اومده بود و اونو اصلا انتظار نداشتم پیدا کنم اما دیدمش!! خب واقعا خداروشکر :) 

دیگه اینکه امروز رزومه ام رو حرفه ای تر کردم و برا چند نفر صحبت کردم برای پروژه داذن بهشون، انشاا. کارم استارت خورد . دیگهههه اینستا رو شروع کردم دیروز اینا. خیلی خوشحالم خداروشکر :) انشاا. همه چی برای همه خوب و خوش باشه. 


+امروز رفتیم پیست فریدون شهر، خیلییی خوش گذشت. با تیوب اومدیم پایین و برف بازی و عکس و اینا، بعدشم ناهار خوردیم و خسته خسته اومدیم خونه. خوب شد من صبح یه سری کارامو انجام دادم چون بعدش دیگه حسش نبود اصلا. حالم خیلی خوبه خداروشکر :)

 

+پریروز رفتم یه کیف واسه عیدم خریدم که خیلی دوسش دارم و مدلش مده. بعدشم یه براونی شکلاتی پختم خوردیم. روز قبلشم پارچه مانتوم رو دادم خیاط بدوزه. 

 

+راستی کتابای عزیزی که سفارش داده بودمم رسید. دیگه هم برم یه ذره سایتای پروژه اینا رو چک کنم بخوابم :)


+امروز روم دوم رژیمم بود.

+روغن نارگیل واسه مو فوق‌العااااده اس. یه شی باتر هم واسه قبل حمام میگیرم و البته حیف تمام پولایی که واسه سرم مو داذم! هیچ کدوم به پای روغن نارنگیل نمیرسن، با دو بار زدن موهام خیلییی نرم شده. ماسک موم البته تموم شده که به زودی یه گارنیه میگیرم.
+چقدددر حال و هوای عید دارم! البته اینم بگم که امشب  حسابی سرده اما صبحا حس عید دارم!

+دیگه برم یه ویدیو واسه پیجم ادیت کنم. فعلا :)


کتاب دویی همین الان تموم شد و از همون ابتدا عاشق گربه ها شدم. هرچند که این کتاب چیزی بیشتر از اون بود. داستان شهر اسپنسر بهم امید رو یاداوری کرد. و اخر کتاب بهم نشون داد از چیزایی که دارم راضی باشم و عشق از همه چی مهم تره البته. این کتاب جذاب، دوست داشتنی، بانمک و اموزنده بود. عاشق دویی هم هستم.

 

*امروز اتاقم رو هم درست کردم و عکس پستای اون هفته رو اماده. یه سری کار از هفته پیش مونده که باید تحویل بگیرم از فریلنسرا و تحویل بدم. همین. خدایا شکرت :) اهان راستی ولنتاین مبارک❤️


قرار گذاشتم که واسه کار بعد از هر ۵۰۰ کلمه کمی استراحت کنم و بعد ادامه بدم؛ بیشتر از هر روش دیگه ای برام موثر بوده و کارایی خیلی بهتر شده. البته برای متون زیر ۱۰۰۰ کلمه بعد از نوشتن نصفش استراحت و بعد ادامه. 

این روزا درگیر کارم و پیج و اینا. برنامه هام زیادتر میشن و این خوشحالم میکنه خیلی. خداروشکر از همه چی واقعا. :)


من عاشق ماشین حساب‌ام. ماشین حساب گوشی یا لپ تاپ، خیلی خوشم میاد که درآمدم رو حساب میکنم، خیلی! امروز یه جا توی اینستا خوندم که یه نفر گفت کارم رو خیلی دوست دارم و بهم ارامش میده؛ درست بعد اون منم کارم رو دوست داشتم و بهم ارامش میداد! خیلی جالبه من عاشق کارم شدم! در ضمن یه مشاور بیزینس پیدا کردم و یه سری فایلای آموزشی واسه وقتی که خواستم کارمو شروع کنم! خیلی خوشحاااالم . خدایا شکرت. یه روزی میام اینجا، این پست رو میخونم، میگم اخیییش تمام تلاشام نتیجه داد! مطمئنم . انشاا. . به امید اون روز. به امید اون روز، با وجود خدایی که میدونم منو به رویاهام میرسونه و همه رو. به امید خدا. خدایا به هممون کمک کن لطفا :) 

+مامانم کادوی ولنتاین بهم دادددد، کلی شکلاتتتتت و یه خرس خوشگل قرمز کوچولو . مرسی که هستی مامانیییی . و مرسی که هستی بابایی، خواهر جانم، مامان بزرگ جانم و بقیه. همچنین تانیا جانم که دیشب اینجا بود باهام بازی کرد.

+لپ تاپ رو بستم، به امید اینکه فردا باز کنم و یه روز کاری خوشگل دیگه رو شروع کنم :) خدایا شکرت از برکت. 


نمیدونم چرا مغزم اروم و قرار نداره؛ ذهنم از اینجا میپره اونجا، از اونجا اینجا :) همش میام سر گوشی ایده بنویسم و لاک ببینم و کتاب ببینم و قرص آهن بخورم و فلان. خلاصه که خیلی خیلی ذهنم درگیره. برنامه های سال اینده رو تا حدود زیادی نوشتم، یعنی چیزایی که الان به ذهنم رسید رو، البته به طور کلی فعلا. واسه عید برنامه ام اینه بشینم پادکست بیزینس گوش بدم و خلاصه برداری کنم. و اینکه آروم بگیرم! شاید کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال رو هم تموم کنم یا حداقل یکمشو بخونم. 

الان دارم کتاب لبخند ن رو میخونم، پروژه شادی رو هم امشب دارم مجددا میخونم، وای چقدر عالیه این کتاب، چقدر یه کتاب میتونه عالی باشه. 

راستی ناخنام واسه ژلیش نازک شدن و بیوتین میخورم رو نوشتم اینجا؟ یه چیز دگ اینکه امروز یونی نرفتم اما مثل اینکه بچه ها گفتن ما با این استاد نمیخوایم کلاس و میخوان حذف کنن، در حالی که من عمیقا مطمئن بودم یه چیز قراره یاد بگیریم تو این دانشگاه اونم از این استاده! خب برم یه ایمیل بزنم بگم بهش کاش باشه واسمون. فلن :)

پ.ن: از نوشته معلومه چقدر شلوغه ذهنم!

 

بعدا نوشت: فهمیدم که بخش عمده ای از این شلوغی ذهنم مربوط میشه به اینستا! بعله خود خودش! هرچی وبلاگ خوب داریم اینستا چیز خوب کمیابه!


دم عیدی منتظر چهار تا بسته خوشگل هستم! یکی کتاب، یکی کیف، یکی شال و یکی سرم ویتامین سی واسه صورت. که این اخری خیلی غیرمنتظره بهم یه رژ هدیه دادن :) فقط مونده شلوار عیدم و یه کمربند گوچی. فردا هم میرم مانتوی عیدم که دست خیاط هست رو تحویل میگیرم انشاا. . دیگه اینکه میخواستم یه سری برم ابرو قبل عید اما میترسم به خاطر ویروس اینا. شاید خودم برم حسابی تمیز کنم ابروهامو که لازم نباشه ارایشگاه. 

کلییی خوشحالم واسه بسته هام و اینکه پروژه های جدید گرفتم؛ یکیش که خیلی ذوقشو دارم، پروژه جدید یک سایت هست که درمورد کتابه مقالاتش. به به :) 

+دم عیدی نگران کرونا هستم و نگران تمام مردم کشورم و البته جهان. امیدوارم تموم بشه بره. خدایا کمکمون کن خودت لطفا. 

+الان یکم آشپزی برای پیکاسو بخونم و بخوابم شاید. هر چند که مدتیه ظهرا خوابم نمیبره معمولا. فعلا :)


کتاب لبخند ن همین الان تموم شد! چقدر زیبا بود واقعا . یه چیز خیلی جالبش این بود که میگفت جمله دوستت دارم دیوونه خیلی کلیشه ایه واسه یه رمان اما توی زندگی واقعی خیلی لذت بخشه. واقعا هم درسته. و اینکه ایت رمان خیلی واسه کسایی خوبه که دنبال یه رمان خوب دوست داشتنی هستن و البته توی پاریس هم اتفاق می افته که خب خیلییی خوبه. اخرش هم در کمال ناباوری دستور پخت منوی عاشقانه( که موقع خوندنشون دلم خیلیی خواست) رو اورده ان. امیدوارم یه روزی درست کنم!

برم ببینم ناهار کی اماده میشه! راستی یه دفتر و دفترچه خوشگل گرفتم واسه نوشتن پادکست و کارام. ژلیش رو هم توی خونه ریموو کردم. همسایمون هم دارن سمنو میپزن، انشاا. نذرشون قبول باشه.


مثل کابوس میمونه. وضعیت این روزای کشور و البته جهان. کورونا اومده و درمانی براش نیست و واکسنی هم نیست.  همه ماسک زده و دستکش پوشیده و البته بعضیا بدون ماسک و دستکش که خیلی نگرانشونم. مردم کشور ما که سیل و زله و تحریم و گرونی رو هم دارن! واقعا وضعیت بدی شده. نگرانم و ناراحت. به خصوص که دم عیده! از کلی وقت پیش فکر میکردم که میرم سبزه میگیرم، چیزای هفت سین، لباس خونه برای توی عید که تازه و نو باشه. البته تمام لباسای عیدم رو خریدم و دو تا قلم رو هم سفارش دادم اما عید دیدنی انجام میشه امسال اصلا؟ مردمی که چشمشون به این کاسبی دم عید بود، مردمی که دلخوش این خریداری عید بودن و حالشون خوب میشد با فکر بهش، خونه تی هم واسم شیرین به نظر میاد الان! 

خدایا خودت کمک کن لطفا، ما ترسیدیم، ما نمیدونیم چیکار کنیم. تو میدونی تو میتونی کمکمون کن لطفا. 


یه چیز جیب! قبلا شنیده ودم توی یکی از پیج های اینستا اما الان دیدمش. واسه کارای خلاقانه لازم ه که یه مدتی ادم استراحت داشته باشه و دوباره شروع کنه. من امروز بعد چند روز ننوشتن زیاد، یه متن عکاسی نوشتم که خیلی خیلی خوب شد به نظرم. همین. راستی این روزا مثل دم عید هیچوقت نیست! نمیریم سبزه بخریم و اکثر مردم خونه هاشونن. به جز اونایی که جاده شمالن :| 

من خریدای عیدمو اینترنتی تکمیل کردم و همه بسته هام اومده و خوشبختانه ÷10 تا کتاب نخونده دارم. امیدوااارم همه چی تموم شه و همه سالم باشیم انشاا. . راستی واسه اون دختر پرستار جوون که فوت شد خیلی ناراحت شدم؛ روحش شاد باشه و خدا به خونواده اش صبر بده  الهی. 


من اخیرا متوجه شدم که عاشق خودمم. کاملا عاشق خودمم. با تموم چیزایی که هستم و تموم چیزایی که نیستم. من خیلی خودمو دوست دارم. با وجود اینکه رسانه ها میخوام تحت تاثیر قرارم بدن. با وجود همه چی ، من عاشق خودمم تمام. 

+دیشب با دوست قدیمی به اسم نسیم صحبت کردیم. خیلی خوشحالم که به دایره دوستام برگشته . خیلی خیلی. براش ارزوی موفقیت و خوشبختی دارم از صمیم قلبم. 


اول اینکه کتاب آشپزی برای پیکاسو تموم شد که به نظرم بد نبود. به جز چند تا چیز خیلی خوب که ازش یاد گرفتم. بعد اینکه چون امشب قبل خواب حسابی کتاب‌خوندم تا تمومش کنم، حس خواب آلودگی بهم دست داد و متوجه شدم کار کردن با گوشی واقعا خواب رو بهم میزنه! 

برم ادامه ذکرم رو بگم و بخوابم. قبلش البته یه استوری واسه پیجم اماده کنم. در ضمن نقد این کتاب رو هم دارم اماده میکنم فردا تموم میشه نقد خوبیه.


حدود 10 روز به پایان سال مونده و من باید درباره امسال بنویسم مثل همیشه.

یادمه اول امسال، فکر کنم موقع سال تحویل به خودم گفتم که امسال میخوام شاد باشم. هر لحظه رو. اما بعد در کتاب انسان خردمند خوندم که در واقع شاد بودن و تلاش واسه این کار خیلی هم آسون نیست و بیشتر منجر به ناراحتی و استرس میشه که من باید حتما شاد باشم. کاری که باید به جاش انجام بشه، تلاش برای کنار اومدن با همه چی هست. منم اینو بول کردم هرچند که شاد بودن قبل عید 96 خیلی خیلی بهم چسبیده ! 

خلاصه اینکه میتونم بگم سال 98 سال خیلی خوبی نبود. برای ایران، جهان و خانواده من! خب نمیخوام که ناشکر باشم و لحظات خوب و روزای خوب هم قطعا زیاد داشت. قطعا . و خداروشکر میکنم از این بابت. درباره اتفاقات بد نمیخوام بنویسم، اما خوبا رو میگم:

من از همون عید 98 شروع به کار کردم و خیلی بابت این اتفاق عالی خوشحالم. خیلی زود راه خودمو پیدا کردم و اهداف زیادی در حوزه کار پیدا کردم. بابت تمام اینها خدا رو شکر میکنم. دیگه اینکه امسال رفتیم مشهد و چی بهتر از این؟! اونم بعد سالها و اینکه واقعا آرزوی مشهد رو داشتم، واقعا. دیگه تولد خوشگل 21 سالگیم که توی کافه بود و خیلی دوسش داشتم. مهم تر اینکه هممون سالمیم! خداروشکر. واقعا سالم بودن ممکنه به چشم نیاد اما خدای نکرده اگه نباشه متوجهش میشیم. 

و اینکه مطمئنم سرشار از لحظات خوب هم بوده که اکثرشون رو در وبلاگم نوشتم. میتونم به موفقیت توی کارم و شروع کار بلاگریم هم اشاره کنم که برام خیلی مهم هستن.

برای سال 99 هدف نوشتم! بعد سالها. فکر کنم اخرین بار برای سال 96 بود و چندتایی هم برای سال 97 شاید نوشتم اما بعد دیگه ننوشم. امسال نوشتم و خیلی خوشحالم از این بابت. اما آرزوهایی که دارم (به جز هدفام که نوشتم و شامل چیزای کاری، کلاس زبان و. میشن):

اول ظهور امام زمان (عج)

دوم سلامتی برای تمام مردم جهان، کشورم و خانواده ام و البته تمام فامیل

سوم حال خوب برای همه و عشق برای همه

چهارم صلح جهانی که خیلی میخوام واقعا

و در کل آرزو میکنم سال جدید برای همه واقعا سرشار از خوشبختی باشه. به ویژه برای مردم عزیز کشورم که برام خیلی مهم هستن. انشاا. بتونیم به هم کمک کنیم. دست همو بگیریم و همه با هم خوشحال باشیم. هر چد خوشحالی چیزیه که نباید خیلی دنبالش بود (حداقل اینجور میگن!) اما شاید بد هم نباشه کمی دنبالش بگردیم و توی هر لحظه دستشو بگیریم!

و یک حمله برای سال 99: دوستت دارم و میخوام دوستم داشته باشی! دوستمون داشته باش لطفا :) heart از 98 هم بدی به دل ندارم و حلالش کردم D:


مثل کابوس میمونه، مثل فیلم، مثل همه چی به جز واقعیت. اینکه شب عید دچار این وضعیتیم. امروز بعد روزها رفتم بیرون. خیابونا برای شب عید و حتی غیرعید خیلی خلوت بود. خیلی از مغازه ها بسته بودن و ماشینا رو ضدعفونی میکردن توی یه چهار راه. واقعا وضعیت بدیه. شب عیده اخه. خیلی ناراحت شدم که شب عید اینطور گذشت. عید عزیزمون. خدایا خودت کمکمون کن لطفا. خودت فقط میتونی کمک کنی. خودت حالمون رو خوب کن. خودت حال جهان رو خوب کن. ای بزرگ‌ترین و بهترین. ❤️


سبزی پلو با ماهی شب عید رو خوردیم. به به و خداروشکر. انشاا. سال ۹۹ پر باشه از خوشی برای همه ی همه. اونقدری که همه بگن تمام غم هایی که از اول عمرمون داشتیم رو یادمون رفت. همه چی رو فراموش کردیم و خوشیم و خوش و خوش و خوش. انشاا. . خدایا از تو میخوام که تو میتونی همه چیو. همه چیو.

 

 

بعدا نوشت: من واقعا امیدوار و خوشبینم! مثل قبلا! خب خدا رو هزار مرتبه شکر. انشاا. همیشه هممون شاد باشیم. :)


امروز شیرینی واسه عید پختم و بعد از روزها خسته شدم! چون مدتیه پروژه انجام نمیدم و همه رو انداختم واسه بعد عید. دو مدل شیرینی و کوکی کشمش و گردو پختم. خوب شدن اما پهن ! 

امروز یاد یکی از خاطرات بچگیم افتادم. م از دیوار باغ میپریدیم بیرون و از در میومدین تو و بعد بین علفا توی مخفیگاهی که ساخته بودیم قایم میشدیم . یعنی مثلا ما یم! بعد یهو دو تا پلیس اومدن تو باغ پیش بابام. فک کردیم که اونا تصور کردن ما یم و واسه همین اومدن! ما هم قایم شدیم. بعدا فهمیدیم برای خوردن آلوچه اومده بودن


نشستم کتاب موج ها رو میخونم و درسای دانشگاه رو دانلود مکنم. البته که قرار نیست تا بعد عید بخونمشون. تقویم رنیگ رنگی 99 رو امروز گذاشتم روی میزم و همین الان با خوندن جمله روزهای رنگی منتظرتن، کلی شاد شدم و لبخند اومد روی لبم. بله همینطوره! منتظرمن! منتظر هممونن! 

از امروز میخوام که پادکست های کسب و کار رو گوش بدم و البته ه محض اینکه کد تخفیف طاقچه گرفتم اشتراک 6 ماهه هم بگیمر که کتابا کم نیان! خواهرم هم اشتراکشو گرفت. 

دیگه اینکه امروز بارونی بود و خیلی زیبا. هنوز هست. چقدر دلم پیاده روی میخاود. انشاا. تموم میشه این وضعیت و همه میریم بیرون. این بار شاکر تر برای همه چی. و فکر کنم همینا. فعلا :)

 

بعدا نوشت: راستی امروز ناهار یه چیز خیلی خوب داریم: از این کالباس قارچا که توی فر هست با پنیر ! اسمشو نمیدونم ولی خیلی دوست دارم :دی


خیلی جالبه دقیقا وقتی کتاب موج ها که داخلش به تله پاتی و پیشبینی و اینجور چیزا اشاره شده بود تموم کردم، توی دنیای سوفی به این قسمت رسیدم که این چیزا رو رد میکنه. یه بار دیگه، کتابا ما رو پیدا میکنن، یه بار دیگه یه کتاب منو پیدا کرد! جالبه که دنیای سوفی رو مدتهاست میخونم و هربار یه جاییش زو میخونم قبلش درباره اش اطلاع کسب کردم. البته نه همیشه ها. دفعه قبلی درباره وایکینگ ها بودش.

یعنی این کتاب صبر میکنه ون اول اطلاعات لازم رو بگیرم بعدش اون قسمت مربوطه رو بخونم؟! خیلی جالبه واسم. الیته که با توجه به همین بخش دنیای سوفی، شاید این حرف خرابه باشه اما من دیدمش، با اینکه شاید تصادفی باشه. و البته که دوست ندارم فکر کنم تصادفیه :)


خب روتین عید من اینجوریه:

صبحا دیر پامیشم. یکم کتاب بعدش صبحانه، بعد پادکست کار و بعد از فردا میخوام ایلاستریتور رو یاد بگیرم. بعد ناهار و کتاب، در نهایت عصر کتاب، فیلم پایتخت و شب کتاب تا حدود یک. این وسط نت هم هست و بعضی چیزای دیگه. اما معمولا اینا هستن. عیدای هر سال میومدم همه چی رو مینوشتم گفتم امسال رو هم بنویسم. پادکست البته دوروزه اضافه شده، کتاب هم کم و زیاد میشه اما معمولش اینه. 

همین دیگه. عید مبااارکا بازم :)


خب کتاب موج ها تموم شد. یه کتاب اینجوری بود که مثلا میتونستن پیشگویی کنن و هاله های ادما رو ببینن و اینا . کتاب برای n هم قبلش خوندم که جنایی بود و غمگین . درباره این دوتا فکر نکنم پست اینستا بذارم. کتاب موج ها مثل بقیه کتابایی که از خانوم لانزدیل(؟) خوندم، یه کم کلیشه داشت از این جهت که مثل فیلمای کنار دریای خارجی بود! اما جذاب بود . مثل اکثر کتابای آموت میشه زود زود خوندشون و لذت برد اما خیلی عمیق نبود. 

دیگه اینکه پادکست های شب تاک رو دارم گوش میدم و مینویسم . فردا انشاا. بوم کسب و کارم رو تموم میکنم. خداروشکر که این پادکست ها سر راهم قرار گرفت. 

کتاب اینفلوئنسر رو هم دارم میخونم. همین :)


کتاب وقتی رفتم و اینفلوئنسر تموم شد. وقتی رفتم جالب بود اما غمگین. به هرحال تونستم زود تمومش کنم. اینفلوئنسر نکات خوبی داشت اما نه خییییلی خوب و فکر کنم بیشتر به درد خارجی ها میخورد. دیگه اینکه کتاب خانه که در آن بزرگ شدیم رو شروع کردم توی فیدیبو که خیلی بده. الان صفحه ۲۰۰ هستم، خب توی الکترونیکی بیشتره صفحه هاش. اما اصلا لذت نمیبرم ازش و به زور دارم میخونم. نمیدونم امیدوارم تمومش کنم. روان درمانی اگزیستانسیال رو هم دارم ادامه اش رو میخونم که خیلی جالب تر از خانه ای که. هست. 

 


واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******

حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست کن واسه هممون همیشه :) 


+اخیرا دو خواب از پدربزرگ عزیزم دیدم. در یکیش خیلی خیلی خوشحال بودم که اون زنده‌اس و اینکه خوشحال بودم که میشه برامون داستان و قصه بگه. و در دومی داشت چای دم میکرد، بهش گفتم که آقاهاشم خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود. واقعا هم همینطوره. جالبه که توییتر دو خواب احساس خوشحالی و دلتنگی رو کاملا و خیلی واضح حس کردم و الانم اگه خوب فکر کنم این حسا رو میتونم تجربه کنم. به ویژه اینکه واقعا دلم براش تنگ شده. و دوسش دارم و خودش میدونه. :* :)

 

+مامان بابام هرشب کامیون رو میبینن، یه سریال نوروزیه. و هر شب هم کلی ازش انتقاد میکنن و معتقدن چقدر بی مزه اس ! گاهی خاموش میکنم گاهی میبینن تا تموم شه. البته امشب تا الان انتقادی نکردن :دی

 

+راستی امروز رفتیم عباس خیلی هوا خوب بود و شکوفه های زیبا و هوای عالی. به به به به.


امشب بابا میگفت خوشش نمیاد از مهمون برنامه دورهمی و باید بزنه یه جای دیگه. بعد مامانم مه داشت واسه من تعریف میکرد، بابا بیشتر میدونست چی به چیه!! :)

مامانم چند روز پیش دنبال کلیپسش میگشت. یهو گفت شماها کلیپسمو میذارین یه جایی و من بایذ بگردم که اصلا هم خوشایندم نیست :))) من خیلی خوشم اومد از این جرف. 

امروز آبرنگ خریدم و نقاشی کردم کمی. از وقتی رفتم سمت ایلاستریتور نقاشی رو جالب یافتم! الان خیلی خوشحالم که آبرنگ و دفترش رو خریدم و کلی طرح جدید گرفتم. 

و اینکه صدای بارون میاد و چقدر لذت بخشه با این صدا بخوابی! البته بعد از اینکه کمی دیگه کتاب خانه ای که در آن بزرگ شدیم رو بخونم. 

پس خدایا شکرت و خیلی دوستت دارم و همه چی عالیه و حالم فوق العاده اس. باید بیشتر بیام اینجا و اینو بنویسم :)))


الان که مطالب پارسال وبلاگم رو خوندم کمی، متوجه شدم اخرین روزای بیست سالگیم از حس و حالش نوشته بودم. و چیزایی که یاد گرفتم. 

اگه بخوام درباره بیست و یک سالگی بگم، کلا پررر بود از ایده؛ هزارتا ایده کاری به ذهنم رسید و هزارتا ایده واسه پیجم و هزارتا چیز به ذهنم میرسید که یادداشت کردم. سال ایده ها واسش خیلی اسم مناسبیه! یه نامه هم نوشته بودم به بیست و یک سالگیم که هر بار میخونمش تحت تاثیر قرار میگیرم. الانم باز میرم میخونم. 

واسه همین گفتم یکی هم به بیست و دو سالگی بنویسم:

سلام! مژگان.

زندگی برای هرکس چیزهای شگفت انگیزی داره. و اونها رو در زمان مناسب خودشون بهش عرضه میکنه. بنابراین کاری که باید انجام داد فقط زندگی کردنه! نیازی نیست در شتاب باشی برای رسیدن به چیزایی که زمانشون نرسیده، وقتی زمانش برسه، خودشون خواهند اومد! بله که تلاش مهمه، اما گاهی بهترین چیزها اتفاقی پیش میان. 

خب این از این! حالا اینم بگم که از ایده های توی سرت استفاده کن و این فکرو نکن که اونا زیادی ان و مگه ادم چند تا کار رو میتونه انجام بده. خب چرا تو همون ادمی نباشی که چند تا کار موفقیت امیز رو انجام میده؟! بله تو همونی. (همونطور که توی کتاب اینفلوئنسر خوندی) همچنین هرگز نگران چیزی نباش و اگر قرار بود چیزی رو از کسی بخوایی ، اون رو فقط از خدا بخواه و تمام. 

اروم باش و لذت ببر و بیا داستان لذت هات رو توی این وبلاگ بنویس. چون که نوشته ها مهم هستن! بله خیلی مهم. شاید اینها مهم‌ترین میراث باشن. و البته که هستن برای کسی که اهل فکر کردنه. 

و موفق و شاد و خوشبخت باش؛ هرچند که نباید برای بدست اوردن شادی زیادی تلاش کنی اما تلاش خودتو بکن. و غذاهای سالم بخور (اینو نوشتم چون خیلی جمله جذابیه :دی) 

دیگه نمیدونم چی بگم. انگیزه بخش باشم یا چی. اما اون مژگان که من میشناسم، خودش انگیزه داره و خیلی قویه، خیلی قوی :) دوستت دارم تا ابد. 

از طرف مژگان بیست و یک ساله :)


کتاب کلکسیونر عطر همین الان تموم شد. با خوندن قسمتی که مربوط به اشغال پاریس توسط آلمانی ها بود، به یه نتیجه رسیدم که توی یادداشت های گوشیم مینویسم و فعلا به دلایلی اینجا نمیذارم. 

کتاب خیلی قشنگی بود و درباره عطر و پاریس نوشتن خودش به تنهایی کافیه واسه جذابیت یه کتاب! اما داستان هم عالی بود و جدید. 

+این روزای عید اینطوره؛ صبحا کتاب روان درمانی اگزیستانسیال ، بعدش اگه عکاسی یا تصورسی واسه پیج باشه انجام میدم و پادکست های کسب. و کار برای بعضی روزا. از بعد این کارا هم شروع میکنم به خوندن رمان توی گوشیم. البته صبح که میگم منظورم از حدود یازده هست که بیدار میشم :) خلاصه که خیلی اوضاعم خوبه! اره با وجود قرنطینه. امیدوارم به خوشی و سلامتی واسه هممون بگذره انشاا. . از شنبه کار رو شروع میکنم و قصد دارم تو این مدت قرنطینه برنامه ام سبک باشه. همچنین فیلمای دانشگاه شروع میشن. از آنیل یاد گرفتم طبق برنامه پیش برم خیلی بیشتررر. و اینکه عاشق پادکست کسب و کارم؛ اینو نمیدونستم! شاید کتاباشم دوست داشته باشم. بایذ ببینم. خب فعلا :)


خب من فقظ اومدم سریع بگم که چه کتابایی خوندم. اولیش درک یک پایان بود. که خیلی چیزای فلسفی داشت و خوشم اومد از این. اما داستاتش بد نبود. اگه بخوام بگم چی یاد گرفتم فکر کنم فقط قضاوت نکردن رو البته به اضافه اینکه اون چیزای فلسفی قشنگ بپد همونطور که گفنم.  

دیگه الان النور و پارک رو دارم مبخونم. با گوشی سونی اومدم الان. دیگع سخته تایپ باهاش :دی.  


امشب (یعنی دیشب، الان از دوازده گذشته) بابام گفت یه چیزی تو خونه تغییر کرده هرکی گفت .  من رفتم اشپزخونه شروع کرد بگه دی دی اروم! بعد هرچی نزدیک میشدم دادددد میزد دی دیییی کلی خندیدم. بعد اون دی دی آروما خیلی قشنگ بودددد بچگونه بودددد خیلی دوست داشتم :) اخرشم دیدم رو سقف فریزر یه کاسه الوچه و چاقاله هست :) خلاصه خیلی بازی باحالی بود و عاشقتم بابااااایی :) راستی مامان امشب گفت که فردا سالگرد ازدواجمونه ، فکر کنم رو تاریخ شعبان منظورش بود، منم تبریک گفنم بهشون :) انشاا. همیشه خوشبخت باشن و باشیم همه ما ادما. بعد اینکه یه نقاشی اب پرتقال هم کشیدم که خیلی دوس داشتم بکشم. خوب شد. 

‌فعلا همین :) شب بخیر.


نمی‌تونم بگم که از درس خوندن اصلا لذتی نمیبرم؛ اما وقتمو میگیره و اون زمان رو میتونم بذارم واسه کار. این حسمه. امروز جلسه انلاین داشتیم ساعت هشت صبح و بالاخره بعد از روز سال تحویل من صبحای ۹۹ رو دیدم :دی . 

دیگه اینکه من خیلیییی به نقاشی علاقمند شدم! خیلیاااا. الان یه پروژه نوشتم و میخوام یه جلسه درس گوش بدم بعد برم سراغ نقاشی . زبان رو هم اضافه کردم به برنامه. واسه کار خودمم دارم برنامه ریزی های دقیق میکنم. و اینکه راستی مراقبه یاد گرفتم یه تمرین اسون که ذهن رو اروم و خالی میکنه. خیلی خوبههههههههه. 

دیگه اینکه همین فک کنم. برم درس :) راستی امروز ناهار جوجه داشتیم که تو حیاط نشستیم خوردیم خیلی خوب بود خداروشکر. :)


در ابتدا اومدم دو تا چیز بگم. اول اینکه کتاب تاوان رو دیروز در عرض یک روز خوندم و جالب بود اما با فضای تاریک مثل برای ان. رستوران اخر جهان هم بد نبود. 

الان میخوام درباره کارم بگم. تصمیم گرفتم که هر روز حتی شده یه کار کوچیک واسش انجام بدم که پیش بره، این کار کردن هر روز واسه پیش رفتن یه چیر، تفکریه که خیلی دوسش دارم. 

و کارای امروز هم کمی تحقیق بود در سایت های خارجی برا راه اندازی کار و ثبت و. به این نتیجه رسیدم که بالاخره یه چیزی میشه، پس باید شروع کنم. و راستش موفقیت رو باور دارم در حال حاضر چون که اولا خدا هست، دوما دارم تلاش میکنم و سوما شاید خیلییییی بزرگ نشه کارم در ابتدا اما به جای خوبی میرسه، میدونم. و بعد کم کم بزرگش میکنم.

خب شکر خدای را بابت این فکرای خوب. 


کتاب کتاب » رو دوست نداشتم و نصفه رهاش کردم. کاری که معمولا انجام نمیدم اما خب این دفعه اصلا خوشم نیومد از این کتاب. شاید بعدا خوب شه نمیدونم. به جاش رستوران اخر جهان که قبلا نصفه خونده بودم رو میخوام تموم کنم و بعدشم تمام کتابایی که تو کتابخونه ام موندن رو میخوام تموم کنم و لیست کتاب بعدی رو بخرم. یه سری کتاب اموزنده خوب هم هستن که احتمالا تو طاقچه میخونم مثل جادوی نظم و اینا.

جمعه رفتیم باغ و بعد مدتهااااا مامان بزرگ عزیزم رو دیدم و داییم. و کاملا غیرمنتظره عمه و دختر عمه ام هم اومدن. هیچی دیگه یکم ادما رو دیدیم و برگشتیم خونه :) دختر عموم هم زنگ زد اما نشد بیاد تا دفعه بعد. 

بعد اینکه دیروز کلاس انلاین داشتیم که خیلی بد بود و من زیاد گوش نکردم رفتم اتاقمو مرتب کردم :دی . الانم دارم کلاس افلاینای گرافیک رو تموم میکنم. عصر میخوام برم سراغ تمرین وب و کاملش کنم و بفرستم انشاا. . 

همین فعلا. چند روزیه نقاشی نکشیدم و اخرین چیزی که کشیدم اب پرتقال بوده. بعدا بازم میکشم الان که حوصله ندارم. من عااااشق خودمم و تمام :)))


امشب زنگ زدیم به تانیا. به جز تمامممم چیزای خوشگلی که میگه، امشب دیدم هی داره میگه شما نیاین و جیغ میزنه بعد متوجه شدم ایشون میخواسته بره یه جای دیگه با من حرف بزنه بعد مامانش اینا که میخواستن برن دنبالش میگفت نه شما نیاین میخوام با دوستم حرف بزنم و هی میگفت مشااان :))) وای عشق منهههه تمامممم ❤️❤️❤️


امروز بعد از مدتها تانیا رو دیدم و طبیعتا این پست به اون اختصاص داره :) 

+یه سگ اورده بود با خودش، برگشته زورکی به هاپو میگه بگو میووو :)

+سگه پشتش به ما بود بهش میگه بی تربیت چرا پشتتو کردی به ما :)

+میگه من و مشان رو لباسمون عروسکه! 

+با هم رفتیم گل چیدیم و گل یاسو از بابام اجازه گرفت

+خلاصه کلا که من عاشقشم و میتونم خیلییی چیزا بنویسم درموردش. انقدرم خوشگل و بزرگ شده ماشاا. . :*** :)


چند تا اپدیت:

+کتاب تاوان خوب بود.

+تو قرنطینه کلی کار میکنم. کارای کسب و کارم و همه چی. مثلا امروز رنگ سازمانی رو امتخاب کردم و قالب وردپرس رو و اینکه تصمیم گرفتم اینستا هم بیام. 

+زبان میخونم و درس و کار میکنم و به بلاگم میرسم. کتاب زنجیر عشق رو هم شروع کردم.

+امروز رفتیم دنبال در واسه باغ. چندین روزه بابام داره دنبالش میگرده و نمیدونم امروز اوکی شد بالاخره یا نه. چون باغ رو داریم درست میکنیم انشاا. :) 

خب همینا فعلا :)


*با انگشتانم میلیون ها کیلومتر اسکرول کردم تا به هدفم نزدیک بشم و این داستان ادامه داره. 

این رو جایی خوندم و واسم خیلی جالب بود چون خودمم دارم همین کارو انجام میدم. واقعا به این نتیجه رسیدم که فقط خستگی فیزیکی نیست که معنا داره، بلکه خستگی ذهن و کار ذهنی هم مهمه. هرچند که کار ذهنی هم ممکنه خستگی فیزیکی به همراه داشته باشه. به هرحال امروز و دیروز حسابی درباره هاست تحقیق کردم. و فکر کنم به جاهای خوبی رسیدم. انشاا. به زودی دامنه رو میخرم و هاست رو بعدا نزدیک راه اندازی که شد. 

دیگه چی؟ نمیدونم فعلا ! فقط دارم تلاش میکنم و از این بابا خوشحالم و خداروشکر میکنم. راستی باغ هم دیواراش داره درست و خیلی خوشگل میشه. ممنونم خدای عزیزم.


هر روز دارم یه بخشی از کارای کسب و کارم روانجام میدم. دیروز سعی کردم یه پازل اینستارگام طراحی کنم که کل تایممو گرفت اما نتیجه رو دوست نداشتم. کلا قرار شد بخرم یه دونه از سایت خارجی. بعد امروز هم محتوا نوشتم و کمی تحقیق درباره خرید دامنه انجام دادم و فردا این تحقیق رو کامل میکنم. همچنین لوگو و طرح کلیش رو در نظر دارم و همینوطور کارت ویزیت رو. 

خیلی خوشحالم از این تحقیقهای همه روزه واسه کار. تصمیم گرفتم تقریبا هر روز یک محتوا بنویسم واسه سایت و به زودی محتوای اینستا هم اضافه خواهد شد. یه سری کارا هم هست که باید انجام بشن و همشون لیست شدن. 

اها راستی دیروز کلاس گرافیک داشتیم انلاین و من دو تا سوال جواب دادم و دو تا نمره گرفتم. خداروشکر برای همه چی :) الانم دارم یه محتوا واسه سایتم مینویسم.


چندین بار تماس گرفتم با مدیرگروهمون واسه تعیین موضوع پروژه و ایشون اصلا جوابگو نیستن. چقدر یه اذم میتونه بی مسئولیت باشه جالبه که بهش اس زدم که چیکارش دارم که بدونه کارم فوری هست اما انگار نه انگار. واقعا ناراحتم ک با این پروژه برداشتم.

از اون ور جواب دوستمو داده بعد صد سال و بهش کند تا موضوع داده قرار شد منم از بین اونا انتخاب کنم که کردم. بعد امروز از روی ادب بهش میگم من اینو برمیدارم اگه تو نمیخوای» بعد برگشته میگه من فعلا تحقیق نکردم! واقعا ادم چقدر میتونه بی ادب و بی چشم و رو باشه. من که خودم واسه کسی کاری میکنم اغلب اوقات بی محلی و بی میلی نشون نمیدم از خودم. بعد حتی پروژه وب رو نوشتم چند بار بدون اینکه اون بگه بهش گفتم میخوای اخر سر خودش گفت بده منم دادم بدون هیچ کم محلی و . . جالا این رفتار رو! واقعا متاسفام واسش. برا همینم دیگه خودم موضوع میگیرم و از موضوعای اون برنمیدارم. هنچنین میخوام بدونم میشه استاد پروژه رو عوض کنم یا نه.

 

آخیش اروم شدم اینا رو نوشتما :) خدایا شکرت 


من آلام بین کارام پادکست ایده ها از کجا میان استرینگ کست رو گوش کردم و عااالی بود اینم بین این همه ایده که خداروشکر به ذهنم میرسه و فکر کنم جالب بود دونستن علت ایده و اینکه چطور میشه ایده های بیشتری به وجود بیاد و. 

راستی برنامه ریزیم رو به صورت روزانه کشیدم واسه شش هفته مربع مربعی ببینم چطوره. تا الان که خیلی دوسش داشتم(روز اوله). الانم ی محتوا نوشتم میخوام برم قهوه پفی! درست کنم و بعد فیلم وب ببینم. لایسنس انتی ویروسم بعد صد سال خریدم. دیگهههه؟ فک کنم همینا :)


امروز اولین جلسه یوگا بود و واقعا عالی بود واقعاااااا. کاملا آگاهی پیدا کردم به نوع نشستن و راه رفتن و خوابیدن! یعنی قوز نمیکنم و گردنمو صاف میگیرم بدونه اینکه خودم آگاهانه بخوام توجه کنم! و کلی کشش ها خوب بودن و خوش گذشت. انشاا. فردا روزه خواهم بود. ولی انقدر خوابم میاد که فکر نکنم واسه سحر پاشم. 

راستی کتاب رنج های ورتر جوان رو شروع کردم؛ من باب شوآف از گوته هستش! :دی

برم با خدا حرف بزنم و بخوابم :)


دیشب پروانه بزرگا اومده بود تو اتاقم. منم میترسیدم بیرونش کردم خوابیدم از پنجره خم نمیرفت بیرون. منم بگه خوابیدم بعد عی سروصدا میکرد بیدار میشدم! یهو مامانم اومد پنجره رو ببنده منم بیدار شدم گفتم بهش. گفت بیا پیش ما بخواب. بعد بابام صداشو بچگونه کرد گفت پروانه ترس داره؟! مامانم هم صبح صداشو بچگونه کرد گفت پروانه بچمو اذیت کردخ. منم کلی خودمو لو کردم :))))

راستی ستاره صب گفت هروقت اومد پروانه به خودم بگو بیرونش کنم :***


خب باید بگم که روز پنجشنبه عموم فوت کرد. بر اثر کرونا. من همینجوری هم کلی ناراحتی داشتم که صدای آمبولانس رو میشنیدم و درد کشیدن جهان رو میدیدم. اما اینطور که شد، واقعا غمگینم. البته من مدتی طول میکشه تا کاملا درک کنم چی شده، به ویژه اینکه هیچ مراسم ختمی وجود نداره حداقل فعلا و من جتی از اون روزی که ایشون فوت کرد حتی از خونه هم خارج نشدم. 

اخرین باری که دیدمش توی بیمارستان بود، تصادف کرده بودن و حالش وخیم بود. شنیدم که وقتی رفت خونه دیگه کاملا سالم نبود و در نهایت هم که اینطور شد. من از این اتفاق ناراحتم و از این که ایشون مراسم ختم نداشت ناراحت تر. 

امیدوارم روحش تا ابد قرین ارامش و رحمت الهی باشه. 


کتاب حرمسرای قذافی رو خوندم، خیلی غمگین بود. یعنی اگر رمان بود میگفتم چقدر مسخره و چقدر اغراق امیز و مگه میشه یه ادم انقدر بد باشه. ولی متاسفانه واقعی بود. و خیلی بد و غمگین و بد . البته خوندنش کمکم کرد دید بهتری از گذشته لیبی داشته باشم و کلا دید بهتری از لیبی. 

الان هم کتاب رنج های ورتر جوان رو شروع کردم. ینی چن دیروز پیش و خیلی خوب و اموزنده اس. 

 

+امروز اسلایدای پیج اینستا کارم رو درست کردم و به نظرم خوب شد. البته طرح کلیش و یه پستا رو. و الانم وب رو خوندم و جزوه نوشتم. از اینکه کارای مفید میکنم خوشحالم! خدایا شکرت. 


باید بگم که اصلا لذت نمیبرم از شغل تولید محتوا دیگه! یعنی نوشتن واسه اینستا و وبلاگم و خودم رو دوست دارم اما. نوشتن سفارشی رو نه. البته حتی تولید محتوا واسه کار خودم رو دوست دارما. خلاصه اینا رو مینویسم که بدونم این روزا واسه جمع کردن سرمایه کارم دارم زحمت میکشم! بعله. خدایا شکرت به هرحال. 

راستی امروز یه پروژه ایجاد کردم واسه اینستا، بعدا توضیح میدم.


من از هفته پیش کلاس یوگا انلاین ثبت نام کردم. واقعا لذت بخشه. روی تمام عضلات کار میشه و تنفس صحیح و آگاهی به بدن و اراااامش و همه چیزای خوب. خدایا شکرت واقعا. واقعا کلاس خوبیه الانم بعد کلاسه دراز کشیدم خیلی حال میده. 

التیه حسابی کار دارم پایان نامه و کارورزی و.  کارم و همه چی. اما خدایا شکرت. الانم میخوام برم سراغ پایان نامه کمی ترجمه کنم.


یاد اون خاطره ام افتادم تو بچگی که توی یه کتاب مصور از مدرسه، یه خونه چوبی بود و من خیلی ازش خوشم اومد. یه چیز مثل ایوون بزرگ داشت و من پیش خودم تصور میکردم که اینجا زندگی میکنم با خانواده ام و دوستام هم با خونواده هاشون اینجا هستن. واقعا خیلی خیلی خوشم اومده بود از این فکر ! یهو در حین خوندن کتاب سالار مگس ها که میگن این جنگل مال ماست، یاد این خاطره افتادم. :)


تانیا زنگ زده میگه منو بوس نکنیا همه میگن کروناس! بعذم میگه میخوام بیام خونتون ولی الان نمیشه بایذ برم کارامو بکنم زشته همه نگام میکنن! یا اینکه عمو حمید برو مسافرت. بابام بهش گفت واست کیک میگیرم گفت نه من با ماشین خودم میام تو با ماشین خودت بیا! گفتم مگه رانندگی بادی گفت اره گفتم خب ببرم دَ دَ اول گفت باشه بعد گفت نه :))) خودت برو

اخه عشق منههههه :****
امروز کلی کار کردم و امتحان گرافیک و. و تازه بعدشم عکس واسه محتوای سایت درست کردم که خوب شد اما اول سایزش اشتباه شد بعد از اول درست کردم. الانم خسته شدم میخوام یکم کتاب بخونم و دو تا کار سرچی دارم بعد بخوابم. خدایا شکرت واسه کار، واسه هوا، واسه انرژی، واسه ورزش و برای همه چی و همه چی :)


کتاب رنج های ورتر جواب رو خوندم. خیلی خیلی چیزای جالب داخلش نوشته بود. اما یه چیزو درست متوجه نشدم، مثل اینکه کتاب ۱۷۸ صفحه بود و بعد از تموم شدنش ناشر نظر خودش رو نوشته بود و درباره کتاب و گوته حرف‌هایی زده بود، بعدش هم مترجم. این نظرها هم تقریبا مفصل بودند و البته که من رو یاد این جمله نه چندان مودبانه اما به‌حق انداختند: کی نظر شما رو خواست؟!

حالا به هرحال کتاب به اندازه کافی خوب بود که به این نکنه توجهی نکنم الان، اما اولش خیلی عصبانی شدم!


+کتاب دختری با هفت اسم رو در عرض یه روز خوندم. چون امروز حالم خوب نبود فقط کمی کار کردم و بعدش این کتابو تموم کردم. فکر میکردم خیلی چیزا از کره شمالی میدونم اما فهمیدم که از اونی که میدونستم بدتره.

 

+بالاخره به این نتیجه رسیدم پلنر نیاز دارم و یکی خریدم. خیلی هم ذوق زده ام، از رنگی رنگی

 

+امشب مامانم رو بغل کرده بودم و اتفاقی صدای قلبشو شنیدم، فهمیدم که چه خوشبختم مادر و پدر و خواهرم و مادربزرگمو در کنار خودم دارم. و چقدر باید قدردان تر باشم . من خیلی چیزا دارم، تانیا رو دارم. کارم، درسم، زبان، کتابا ، و هزار تا چیز دیگه. خدایا شکرت واقعا. باید وام زندگی رو بپذیریم بدون نگرانی. 


خواستم یک روز عادی از زندگیم رو ثبت کنم که بعدنااا بخونم و لذت ببرم :)

از خواب پا میشم، کمی کتاب میخونم یا مستقیم میرم سراغ صبحونه و بعد کمی حرف میزنیم با مامان و خواهرم؛ بعدشم کار. البته ممکنه اول کار کنم کمی بعد صبحانه بخورم، اگه مامان بعد من از خواب پاشه.

وسط کار کمی استراحت میکنم، بعدش نماز و ناهار. ممکنه ظهر کمی کتاب بخونم و عصر بقیه کارامو شروع کنم. البته این واسه کرونا هستش، قبلا عصرا خیلی بیرون میرفتیم الان خیلی کم. و رستوران و کافه هم که دیگه کلا نمیشه رفت فعلا. 

خلاصه معمولا شبا کارم تموم میشه شروع میکنم رفتن نت و کتاب خوندن. کمی هم با مامان بابا حرف میزنیم و خواهرم. البته بیشتر از کمی :) این روزا عصرا ممکنه باغ هم یه سری بزنیم هوا عالیه. شبم که روتین شب و تمام. قبل خواب نت و کلییی فکر میکنم. بعضی وقتا ایده به ذهنم میرسه و گاهی چند بار گوشیم رو برمیدارم تا ایده ها رو بنویسم، خداروشکر :) 

خب فکر کنم همینا هستش یه روز عادیم. درس و اینا هم گاهی وقتا هست و این روزا هوا فوق العاده اس، صدای گنجشکا و گل و بوی خوش و. 

خدایا شکرت به خاطر زندگی عالی که دارم، لطفا زندگی همه عالی باشه. 


وقتی بچه بودم، یه بار یه شعر درباره امام زمان (عج) نوشتم. یه شعر خیلی ساده و بچگونه و مبتدی. البته بابام باور نکرد خودم نوشتم، مامانمو یادم نیست! این شعر هنوز یادمه نمیدونم چطوریه. فکر کنم حدود هشت نه سالم بود.

+امروز جمعه اس، پس طبق برنامه زبان و یوگا کار کردم. الانم دارم کتاب ریگ روان رو میخونم. ننوشتم کتاب اگر حقیقت این باشد تموم شد در عرض یه روز و واقعا قشنگ بود چون جنایی هم بود نمیشد گذاشتش زمین. 

بعذم شاید بریم باغ. تامام. راستی یه شنبه یه مصاحبه کاری دارم از طریق واتس اپ، انشاا. خوب پیش بره اگه صلاحه. 

خدایا شکرت برای دوست داشتن خودم ، برای توانایی شکرگزاری و برای تمام چیزهایی که دادی و برای اینکه بعضی روزها اتفاق خاصی نمی افته. :)


خب نسبت به اون دو تا پستی کخ نوشتم حالم بهتره تقریبا اما نمیتونم بگم کاملا خوبم. باز اینم بگم در فاصله ای که اینجا نیومدم خوب بودم :) بد شدم باز اومدم :) خلاصه که امروز کلییی کار کردم و کلاس انلاین بیخود هم داشتیم (گرافیک) و خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام. البته استاد خوبه ها اما حس میکنم درسش کمی به درد نخوره. نمیدونم . 

واقعا دوست دارم برم بیرون، برم کافه، همه چی مثل قبل شه. از لحاظ روحی به یکم ارامش و تغییر خوب نیاز دارم. انشاا. رخ بده. 

الان که اینا رو نوشتم، بهترم . راستی یه گروه اینستایی هم در جهت حمایت از بلاگرهای کتاب هستش که عضو شدم امیدوارم خوب باشه. البته نه اینکه من فقط بلاگر کتاب باشما. اما منم عضو شدم. 

همین فعلا. شکرت خدای عزیزم که همه چی تویی و تویی و تویی. 


فکر کنم اولین باری که خورشت ماست خوردم دبستا بودم و یه مهمون داشتیم. انقدر خوشمزه بود که نگوووووو و هرگز مثل اون نخوردم دیگه. شایدم یه بار توی عروسی بود که اولین بار خوردم اما طعم اون که گفتم واقعا عالی بود. 

چرا اینو میگم؟ یهو یادم افتاد : دی

پ. ن: امروز کلی کار کردم و خسته امممم


امشب هم خوش‌حال نیستم، بدحالم. و با همه قهرم به جز خدا. من به تنگ آمده ام از همه چیز. دیشب نوشتم حالا خیلی هم حالم بد نیست؛ اما امشب هست. من به تنگ آمده ام از همه چیز. (اوه فکر کردم ننوشته بودمش!) اشک‌ها از روی گونه غلت میخورن و پرت میشن پایین روی شونه ام. بعضی هاشون به بالش برخورد میکنن و بعضیاشون همونجا روی شونه ام جا خوش میکنن. 

بدحالم از اشنا ها، از اعتمادهای بیجا بهشون و از دوست داشتنشون. خوشحالم که فهمیدم نباید دیگه اعتماد کنم بهشون. 
صد البته چیزایی واسه شکر کردن زیادن . دل گرفته نمیفهمه اما من که میفهمم. پس شکرت، چون تو باهامی و این مهم‌ترین چیزه. و شکرت برای هزاران چیز، هزاران بار


من به تنگ آمده ام از همه چیز ، بگذارید هواری بزنم.

این شعر کوتاه روایت حال الان منه. چون میخوام دیگه تمام چیزا رو اعم از مثبت و منفی بنویسم، میگم که: نمیدونم اسم این حس چیه، غم؟ استرس؟ اما بیشتر از همه همون چیزیه که نوشتم انگار: من به تنگ آمده ام از همه چیز.

راستش دیروز داشتن فکر میکردم چطور بعضیا حرمت نون و نمک نگه نمیدارن. امروز تو ارایشگاه خانوم ارایشگر با تلفن جرف میزد و میگفت: ادما حرمت نون و نمک نگه نمیدارن اگر نگه میداشتن، خیلی چیزا فرق میکرد و خیلی اتفاقا نمی افتاد و. (نقل به مضمون البته) . 

خلاصه که بله! بعضیا حرمت نون و نمک ندارن، معرفت ندارن، انسانیت رو نمیدونن چیه. و جالبه منظورم از اون بعضیا در حال حاضر فقط ادمای آشناست و نه غریبه! بابا پس میگفتن فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن که! چی شد پس؟ امان از فامیل، امان از اشنا. که هل میدن ادمو، که حرمت نون و نمک و هیچی حالی‌شون نیست. 

من یکی که دیگه به این فکر نمیکنم فلانی فامیله، اشناس، نمیخواد بترسم، باید هواشو داشته باشم و.  نه نه نه . فامیل و غریبه وجود نداره. ادم آدمه و غیر ادم هم غیر ادم! فامیل و غریبه هم نداره. منظورم از ادم بودن هم انسانیت داشتنه. میتونم بگم فارغ از دین، اما نمیگم! چون که دیدم واقعا دین دارهای واقعی فرق دارن با بقیه. یه چیزایی واسشون مهمه، یه حرمتایی نگه میدارن. از خدا میترسن .

اخیش راحت شدم اینا رو نوشتما! نه اینکه حالم بد باشه و اینا، بیشتر به تنگ آمده ام از همه چیز. فکر میکنم (و امیدوارم) فردا که پاشدم بهتر شم. انشاا. . خدایا شکرت برای همه چی. مهم تر از همه برای بودنت، برای حضور، برای اینکه میدونم میشنوی منو. و چه جالب امشب خدا توفیق گوش کردن به آیات قرآن رو بهم داد. و اولین ایه به این مضمون بود که عجله نکنید خدا جواب ضالما رو میده. :) شکرت خدای جانم . 


دو تا خاطره از بچگیم یادم افتاد: 

یکی تو ارایشگاه داشتم گیلاس میخوردم مامانم کاراشو انجام میداد رنگ و اینا منم هیچی نمیگفتم :) یکی هم با کفشای سفید کمی پاشنه دار بودم، داشتم از پله های ارایشگاه میرفتم پایین و صدی کفشام واسم جالب بود :)

فکر کنم اینا مال دو سه سالگیم باشخ، شایدم بیشتر نمیدونم

+حالا این:

*تانیا یادته به من گفتی بندازمت تو دریا ماهیا بخورنت؟
**کی؟

*تو گفتی

**به کی؟

*به من.

**(با خنده بدجنسی) خوب کردم ✋

 

پی نوشت : تصمیم گرفتم شجاع باشم، درباره همه چیو به خصوص درباره تولد! نمیخوام فکر کنم حالا دیگه ۲۱ ساله نیستم. خب که چی؟ باید طی بشه عمر. منم تا جایی که تونستم استافده کردم و زندگی کردم به هر حال. بایذ ببینم بعدش چیه دیگه! مثل همون قضیه تغییر کردنه میمونه. که میترسی از یه مرحله بری بعدی اما نمیدونی چقدر تغییر خوبه و چه پیامدهای مثبت و خوبی داره. 


امروز از حدودای ظهر تا همین الان خوابم میومد! دو تا پروژه کاری انجام دادم و یکم کار گرافیکی واسه سایتم اما تقریبا بی فایده بود. 

احساس ناامیدی میکنم، حس میکنم توی مصاحبه قبول نشدم. از طرفی میگم خب اینجوری کلی تایم واسه خودت داری. اما باز راضی نمیشم. نمیدونم. شاید خوبه واسم اینکه این کارو انجام ندم. ‍♀️

به جز اون، کار بلاگری زیاد خوب پیش نمیره. کاملا معمولیه. البته ایده جدیدی دارم واسش اما کلا فعلا که پیشرفت چندانی نکردم بعد چند ماه. 

خلاصه امشب ناامیدم یکم. البته من همیشه (یا اغلبببب قریب به اتفاق اوقات) به اینده امیدوارم. خداروشکر. نمیدونم ولی یه حس گیجی دارم. امیدوارم یه روز بیام این مطلبو بخونم و بگم اخیییششش همه چیزهمونطوری شد که از خدا خواسته بودم. انشاا. :) 

یکم کتاب‌ بخونم و بخوابم. البته زیاد حالم داغون نیستا! یه ذره فقط. 


*مامان واسمون چیزبرگر بخر

**بابا هم میخواد؟

*بابا چیز برگر میخوای

***اره

***چیز برگر چیه؟!

عصرا گاهی میریم باغ این روزا، باغ رو دارن درست میکنن و واسه همین خیلی اوضاعش خوب نیست و گلی و ایناس. اما خیلی باصفا و هوا عالی و اب توی جوب و اینا. بعدم اینکه میرن مامان اینا گل میچینن، منم نگاه میکنم و عکس میگیرم و کیف میکنم :) خدایا شکرت.

امروز پلنر رو شروع کردم. خیلی کاربردیه. دارم ریگ روان میخونم. زندگی قشنگه.


*دوستای جدیدمون رو دوست دارم البته فامیلیم اما قبلا اصلا نمیشناختمشون، خیلی فامیل نزدیک نیستیم. اما الان هرازگاهی میبینیمشون و خیلی خوش میگذره و کیف میده معاشرت باهاشون. اتاق فرار هم رفتیم و خیلی خوب بود.

 

*الان باز تصمیم گرفتم پیجم مخصوص کتاب باشه فقط و برای همین اینجا زیادتر خواهم اومد :) امیذوارم

 

*دم عیده و منم از همیشه و تا همیشه عاشق عید. امسال گفتم همه کارامو زودتر انجام بدم چیزی نمونه اخر عید به جز ناخن و ابرو اما ناگهاااان همین امروز تصمیم گرفتم همه کارایی ک میخثاستم بعذ عید انجام بدم رو الان انجام بدم ! مثلا کراتین مو و ژل ها. عیب نداره به جاش ذوق زده ام ک عید عالی میشم به امید خدا :) 

 

 

*بی صبرانه منتظر دو بسته پستی ام. یکی هودی) نعیمه که جلوش خرس داره و اون یکی هم پاپیون توری ک خیلی مده. 

 

*همه چی خوبه خداروشکر :) رو کتابم دارم کار میکنم و امیدوارترم و میدونم میشه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها